سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان


نوشته شده در شنبه 91/3/6ساعت 7:52 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یزدان پاک

از سری حکایات هانا- اندر باب18 ساله شدن

تا امروز بین من و دوستان یه جو باحالی برقرار بود :

 

به خانوم به سلامتی انتظار به سر رسید و شدید 18 سال تمام! تولدتون مبارک ضمنا ورودتون به مرحله سوم زندگی(جوونی)و رسیدن دستتون به حقوقی مثل رای رانندگی زندگی حرف زدن تصمیم گرفتن نظر دادن خلاصه کلام آدم حساب شدنت مبارک! حسابی ازش استفاده کن!

اونم در می اومد که : ممنون از یادآوریت هانا خانوم مال شما هم نزدیکه دیگه چیزی به آدم شدنت نمونده منتظرش باش!

فکر کنم آخرین پیامک 13 روز پیش بود منم همین طور صبح ها رو شب می کردم که دستم برسه به این همه چیز چیزایی که بابتشون بهای کمی ندادم بهای بزرگ شدن و چون یادآوریش آزارم می ده لطفا ر.ک به پست آن ور مرز

القصه 18 ساله شدن یه طعم گسی داره درست عین خرمالو که تو فصلش از پشت شیشه میوه فروشی ها به آدم چشمک می زنه اون قدر خودشو لوس می کنه که دلت نمیاد محل نذاری راهتو کج می کنی و می ری یه کیلویی ازشون می خری که سر فرصت تو خونه ترتیبشون رو بدی

وقتی می رسی  و بعد کلی عملیات نفس گیر آب و آبکشی و رد کردن از زیر ذره بین مامان ، یه دونه اش رو می زاری دهنت یه حالی بهت می ده که نگو و نپرس!شیرینه ولی کافی یکم بیش تر بجویش اون وقته که طعم گس ش دهنت رو می گیره و تنت رو مور مور می کنه اما مگه به خودت و کاهدونت رحم می کنی ! نه بابا  حالا هر چقدرم گس باشه می شینی ته اش رو در میاری

اینه که بزرگ شدن همینه با وجود مزه ی گسش ما آدما آدم نمی شیم!

همش حرص می زنیم هی ازش می خوریم وقتی هم که حضرت عزرائیل با بنز جدیدش میاد در خونمون که سوار شو بریم جاهای دیگه رو هم ببینیم یه دستمون به عصاست یکی هم قلاب شده به زندگی و می گیم تو رو به خدا ما که هنوز اول راهیم اشتباه اومدم اون بیچاره هم میگه : ای کارد به شکمت بخوره چندین ساله داری می خوری ته بشقاب رو هم سوراخ کردی هنوز می گی اول راهه بیا بریم خوش مزه تر از خرمالو هم میوه هست اما کو گوش بدهکار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از خدا ممنونم که روز پنج شنبه پنجم خرداد ماه 1373 برابر با 15 ذیحجه الحرام (ولادت امام علی النقی) و 26می 1994 مامان و بابام رو به من داد و البته 13 سال و 6 ماه و 12 روز بعدش خواهر کوچولوی خوشگلم هلیا رو .... از همشون ممنون که تحملم کردند و می کنند

خدا جون نوکرتیم این همه سال با همه بدی هام چشماتو ازم بر نداشتی حتی یه لحظه باقی زندگی رو هم مهربونی کن و هانا رو تو پناه خودت نگه دار 

خداجون این تولدم با بقیه یکم متفاوته می دونی چرا از دلم خبر داری نکنه فراموش کنی ها چشمام به توست جالبه که شب تولدم و شب آرزو ها یکی شده چیزی که ازت می خوام رو فراموش نکن

خداجونم خانواده ام و دوستام آشنایانم رو برام حفظ کن به همشون عمر با عزت و همراه با شادی و سرور بده مواظبشون باش

 

خداجون اهالی پارسی بلاگ و علی الخصوص جناب مهندس فخری پایه گذار این جمع دوست داشتنی رو در پناه خودت قرار بده و آرزو هاششون رو اگر به صلاح زندگیشونه برآورده کن....

از همه دوستای عزیزی که بهم پیام خصوصی دادند یا کامنت گذاشتند و زاد روزم رو شادباش گفتند و برام آرزوهای قشنگ کردند سپاس گذارم ...

 

 


نوشته شده در جمعه 91/3/5ساعت 12:0 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتا خدا

  

اگر خواننده این وب باشید متوجه خواهید شد که این یک پست قدیمی است اما بازنشرش دلیلی دارد آن هم این است که سیده هانا تصمیمی گرفته نه از همان آب دوغی های قدیمی نه جدی جدی..... هانا می خواهد با پارسی بلاگ خداحافظی کند...

البته فقط برای یه مدت کوتاه احتمالا تا 17 تیرماه سال یک هزار  و نود و یک شمسی

می دانید این مدت کلی فکر کرده ام و به نتایج زیر رسیده ام:

خوب که فکر می کنم می بینم تا به حال چقدر دریچه ی چشم هایم رو به بیرون بسته بوده است چقدر دید من کوچک بوده است و حقیر راستش امروز که در آینه به چشم هایم خیره می شوم حس می کنم که نه! انگار همه چیز واقعی است ، مثل این که زندگی خیلی هم یک جوک با مزه که چاشنی سر و صداهای زنگ های تفریح مدرسه باشد نیست،

این روزها  انگار همه چیز یک باره برایم جدی شده است و همین حس تلخ درک واقعی بودن دنیا است که باعث می شود ترس به تک تک سلول هایم رسوخ کند و افسار افکارم را به دست بگیرد که

انگار نه انگار تا همین چند سال پیش همه ی روز های من آبی بودند به رنگ آسمان  پاک و شفاف زلال بی دروغ بی ریا

موهایم را دم اسبی می بستم  پاک کنم را با کش از گردنم آویزان می کردم جلوی آینه انتظار در آمدن دندانی  جای دندان شیری افتاده ام  می کشیدم و تمام روز را سر نوشتن مشق ها یا کتاب خواندن با مادرم دعوا می کردم  مراستش من خلاف دختر کوچولوهای دیگر به جای عروسک بازی کتاب داستان هایم را بارها و بارها می خواندم و حتی گاهی برای خواسته هایم گریه هم می کردم !

با وجود  این 2 سال , 7ماه که به عنوان یک خبرنگار این ور و ان ور می دویدم و حتی  با وجود تمام جلساتی که با آدم بزرگ ها برایم می گذاشتند هم نتوانسته بود مرا کاملا بزرگ کند و از آن روزها و فضای خاص بیرون بکشد تنها مرا کمال گرا تر و آرمان گرا تر کرده بود! تا همین 3 4 ماه پیش در به در دنبال نشانی از مدینه فاضله می گشتم اما ...

 نمی دانم چه شد که این شد تا چند ماه پیش وقتی می رفتم جلو آینه یک چشمم یک دختر کوچولوی بازیگوش را می دید و چشم دیگرم یک دختر نوجوان جسور که خیلی زودتر از هم سالانش خودش را قاطی آدم بزرگ ها کرده بود و سعی می کرد یکی از آن ها باشد با وجود همه ی این ها هنوز هم کوچک بودم

و زندگی برایم یک بازی شیرین بود بازی که برد و باخت در آن چندان برایم معنا نداشت اما این چند ماه از وقتی به من گفته اند باید واقعا وارد این بازی بشوم و قوانین آن را بیاموزم از وقتی به من گوشزد کرده اند که این تو بمیری با همه ی آن لعنتی های دیگر فرق دارد و از جنس آن ها نیست از وقتی گفته اند این گرداب واقعی است و من باید تما م آخرین سال نوجوانی ام را برای اولین موقعیت آن ور مرزم بجنگم من من خودم را نباخته ام اما نمی دانم چرا ترس در تک تک سلول های بدنم رسوخ کرده و دارد افسار افکارم را به دست می گیرد نمی دانم چرا این کنکور لعنتی پلی شده است برای رفتنم به آن سوی خط و مرزها نمی دانم چرا هیچ کسی نیست که صدای مرا بشنود نمی خواهم می خواهند به زور بفرستندم آن ور خط ...

و انگار گوش های زمان کر شده است نمی دانم صدای التماس های مرا نمی شنود ؟ یا خودش را به کری زده است این روزها از دیدن ساعت دیواری،از هر طلوع و غروب آفتاب وحشت می کنم آخر بی رحم نمی گویم بایست لااقل کمی آرام تر ... بگذار آن قدر وقت داشته باشم تا حداقل با خاطراتم وداع کنم

بگذار فرصت بده تا همه ی صداقت و عشق و محبت و سادگی و شادی حقیقی داخل کوله بارم را که می دانم در آن ور این مرز خریدار چندانی ندارد را آرام آرا م به خاک بسپارم و کینه حسادت و نفرت و روز مرگی را بار کنم

 بگذار دست های آرامش را بفشارم و با او خداحافظی کنم امان بده برای بار آخر از ترس آینده در آغوش مادرم فرو روم و بوی تنش را به خاطر بسپارم بگذار برای آخرین بار موهای دوستم را بکشم و ساعت تفریح شلنگ آب به دست همه شان را خیس کنم بگذار فریاد بکشم آن هم بی دلیل و تمام پول هایم را صرف خرید های بی جا کنم و کارهای ساده و بی ارزش آخر در دنیای بزرگ تر ها این بچه بازی ها معنا ندارد بگذار بچه بمانم حالا که قرار است آن ور مرز لبخندهای تصنعی زیادی بزنم این ور یک بار از ته دل و با تمام وجودم بخندم بگذار چشم هایم را ببندم نفس عمیقی بکشم و از این آخرین روزهایم لذت ببرم

 آخر می دانم خوب می دانم وقتی 18 امین شمع روی کیکم را فوت کنم وقتی کار از کار بگذرد تنها آرزویم یک چیز خواهد بود : کاش زمان به عقب باز می گشت..........

 

 

 هانا می رود چون می خواهد یک پزشک بشود ...چون می خواهد به وظیفه اش عمل کند ...چون می خواهد افسانه ی شخصی اش آرمانش آن چه برایش اکسیژن مصرف می کند به بار بنشیند...چون دوست ندارد حسرت گذشته را بخورد(از این کار متنفر است.)...... چون خیلی دلیل های دیگر............شاید برای تولدم یه پست بگذارم البته بعیده چون روز تولدم باید برای امتحان زیست درس بخونم!

هانا با غصه نوشت: لذت درس خوندن رو اجبار از آدم ها می گیره

برام دعا کنید اگر شد حداقل با یک صلوات.......

 


نوشته شده در شنبه 91/1/19ساعت 8:54 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتای بی همتا

پنج شنبه یعنی امید......

پنج شنبه یعنی امید برای دیدن چشم هایت

پنج شنبه یعنی امید برای استشمام عطرت

پنج شنبه یعنی امید برای روشن شدن آسمان این روزهایم 

یعنی آرزو برای رهایی از اسارت بند ها ی این زندان

 یعنی شور زیستن یعنی شعور زیستن یعنی خاطره یعنی اشک

پنج شنبه یعنی ...

گفته بودم که دیگر در این دفترچه ی خاطرات ! از تو نخواهم نوشت گفته بودم که....معمولا حرف زیاد می زنم نمی توانستم نخواستم اما روی شعله ی امید من پنج شنبه نفت ریخت آتش شور زبانه کشید دل لرزید پرنده پر زد پنج شنبه از راه رسید وبا خود آورد هر چه می خواستم بیاید....

امید برای فردایی بهتر،آرزوی حق جویان، آرمان ....و جمعه یعنی وصال یعنی رسیدن یعنی تحقق آن چه پنج شنبه با خود می آورد

مدینه ، مدینه ی فاضله ، ای آرزوی معلق ای شهر دوردست راهت کجاست؟ چگونه می توان به تو رسید .......

بیا تا زنگار آینه را بزدایم ، تا رخت نو تا سال نو معنا بیابد تا زندگی عید طعم داشته باشد ،بیا که کوچه را آب پاشیده ام ، بیا که کعبه منتظر است هله منتظر است جمکران منتظر است نرگس ها منتظرند شقایق ها گندم ها پرستو ها و چشم ها و چشم ها و دل ها دل های عاشق با تردید یا بی تردید ....

شاید تردید هم منتظر است تا جایش را به یقین بدهد و اشک منتظر است تا لبخند را در آغوش کشد

بوی رازقی می آید

عطر صلوات می شنوم ، عطر گل محمدی 

بهاری دیگر آمده است

برگرد از این سفر

ای عدل وعده داده شده خدا

بیا بیا که من منتظرم....

چه زیبا گفتی سهراب:

دچار یعنی

عاشق

و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد....

جهانی دچار توست و در برابر عظمتت لطفتت رحمتت چونان ماهی در برابر دریا ....

پنج شنبه ،ای امید این شب تار،

 تا صبح پس ازتو بیدار خواهم نشست شکیبا خواهم بود و در انتظار خواهم ماند....

توی پرانتز(اللهم عجل لولیک الفرج)

بیایید همه بخوانیم :

بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن

صلواتک علیه و علی آبا

فی هذه الساعه و فی کل ساعه

ولیا و حافظا و قاعدا و ناصرا و دلیلا و عینا

حتی تسکنه ارضک طوعا و تمطئه فیها طویلا

برحمتک یا ارحم الراحمین

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل الفرجهم ....


نوشته شده در دوشنبه 91/1/14ساعت 8:19 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak