سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام ایزد منان

یک گله بزرگ:وقتی آمار بازدید دیروز رو دیدم 95 تا! در حالی که یک دونه ام کامنت نداشتم واقعا ناراحت شدمدلم شکست قلبم شکست

بابا بی معرفت ها چرا قاصدک شده محل گذر دریغ از یک دونه کامنت! خانوم کامنت بزار آقا کامنت بزار این پستم بخونین حال کنید و کامنت بزارید تو رو خدادلم شکستگریه‌آورگریه‌آور پست رو می خونین نمی خونین هم کامنت بزاریدگریه‌آورگریه‌آوردلم شکست مردم از بی کامنتییییییییییییییگریه‌آور

همین چند دقیقه پیش حالم خیلی خوب بود  داشتم برای یک مسابقه ادبی خیر سرم متن می نوشتم که مامان جان صدایم زد :

-هانا جان

برای همین لپ تاپم را که نمی دانم این روزها چه مرگش شده و اگر شارژر کت و کلفتش در آن دهان گشادش نباشد و مدام انرژی گهربار و با ارزش برق را که البته این روزها بسیار بسیار با ارزش تر شده است همین سرمایه ی ملی و آینده ساز نسل های آینده ایران که ( چو ایران و آینده ی ایرانی ها نباشد تن من مباد!) و باید در مصرفش صرفه جویی کرد اگرنه می دانید که بله بلاخره نسل های آینده هم در آن سهمی دارند نه؟ ای بابا پس چه شد آن دگران کاشتند و ما خوردیم ما هم بکاریم تا دگران بخورند؟ چی ؟دگران کوفت بخورند مفت خورها خودشان تلاش کنند هی سوخت فسیلی بسوزانند هی co2      و ch4و غیره وارد اتمسفر کنند هی لایه اوزون را سوراخ کنند وارونگی هوا تنفس سرب آلودگی آب های زیر زمینی و... ببخشید یک لحظه رفتم به فضای کتاب زمین شناسی سال سوم ای با چه بدبختی پاسش کردیم نهایی بود تا صبح بیدار نشستم و آخر هم 16 و نیم شدم! بی خیال

این چطور است ؟ اگر صرفه جویی نکنید باید به قیمت خون پدر که چه عرض کنم  نیاکان بزرگوارتان قبضش را پرداخت کنید بله داشتم می گفتم اگر این سرمایه ملی سرازیر معده مبارکش نشود کار نمی دانم چرا اما روشن نمی ماند بله به اجبار رهایش کردم چون همانگونه که عرض کردم نمی شد مثل همیشه که هر کجا می روم خرش (با کسره بخوانید لطفا!) بگیرم و همراهم ببرم و رفتم ببینم مامان جان چه کارم دارد

خوش و خرم داشتم می رفتم که چشمم به چشمش افتاد! یک لحظه زمان ایستاد قفل شد ساعتم جلو نمی رفت فکر کنم باتری تمام کرده! بله نفسم بالا نمی آمد نمی دانم چه حسی داشتم هیجان ؟ ترس؟ استرس؟ اصلا این موقع منتظرش نبودم غیر منتظره ترین ملاقات عمرم بود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون برخورد به او از کنارش بگذرم به اتاق مادرم رفتم در حالی که از شدت هیجان به تته پته افتاده بودم

-          ما...ما...ن ...س..ما...مان... اون او..مده

-          چی کی اومده؟ من که صدای زنگ را نشنیدم

-          اون دیگه

-          آخه اون کیه؟ حالت خوبه؟مگه جن دیدی

-          اون از جن هم بدتره

مادر بیچاره ام که از تته پته من چیزی دستگیرش نشده بود خودش وارد عمل شد و از برخاست داشتم بی هوش می شدم شوک وحشتناکی به من وارد شده بود مادرم طفلک دل نگران از اتاق خارج شد و با دیدنش فریادی از هیجان کشید و به سوی آشپزخانه دوید

-          کجا میری ما..مان چی می خوای

یک باره دیدم در حالی که در دستش 2 تا بطری است به سمتم آمد از بس گیج بودم نمی فهمیدم چه کار می کنم فکر کردم لابد برف شادی است حالا که بعد از این مدت به دیدارمان آمده لایق این هم هست

مادرم اما یک جمله گفت : تو از این ور بزن منم از اون ور

-          چی چی رو بزنم؟

-          مگه نمی بینی دستت چیه زود باش تا نرفته باید حسابی ازش پذیرایی کنیم

 -              - اما مامان من گفتم لابد تا ببینیش می کشیش اینا چیه؟

-          هیس الآن هم قصد همین کار رو دارم نمی دونم یک دفعه از کجا پیداش شده ؟

-          مامان

-          زود باش

بعد در حالی که انگار داشت در یک عملیات بزرگ و مهم شرکت می کرد بسیار آهسته طوری که او که مشغول قدم زدن در هال بود متوجه نشود و از پشت سر شر وع کرد به فشار دادن سر آن چه که من بس که شوکه بودم فکر می کردم برف شادی است

به محض انتشار بوی دل نشینش از شوک خارج شدم و شروع به کمک به مادر کردم دقیقه ای بعد جفتمان روی مبل های هال خسته از این تلاش که به ثمر هم نشست افتادیم

گفتم: این اسپری چی بود اسمش..اه .. چینی مینی که نیست

-نه گلم اصله made in iran     ... نگران نباش دیگه زنده نمیشه حسابی تار و مار شد

و بعد در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود افزود: دیگه نمی تونه بهت صدمه بزنه

لبخندی زدم و در حالی که به جنازه اش خیره شده بودم گفتم: من که دست به جسدش نمی زنم بی زحمت تا این جاش رو که انجام دادی و تار و مارش کردی اگه ممکنه خودتم یه خاک انداز بیار جنازه این سوسک رو پرت کن بیرون

مادر اخم دل نشینی کردو در حالی که زیر لب غر می زد به سوی آشپزخانه رفت و من خسته از این جدال و خوش حال از پیروزی ام به سمت لپ تاپ عزیزم که دهانش هم چون یک وال پر خور باز کرده بود و منتظر سرمایه ملی بود به راه افتادم ...


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 10:10 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak