سلام
خيلي خوب و عالي نوشتين
يه حس خوبي داشت که خواننده رو تا عمق جان مطلب با خودش مي بره
سلام هاناي عزيزم؛باخوندن متنت کلي اشک ريختم:((
بذار يه خاطره اي برات تعريف کنم...شب13رجب سال1385بود ومن 15سال داشتم من يه دوست صميمي داشتم که هم دوست بوديم هم رقيب تو همه چيز...مسابقات حفظ قرآن هرسال رتبه 1يامن بودم,توحياط مسجدجامع دامغان نشسته بوديم جشن بود...ماه آسمون به ما نگاميکرد...به محبوبه گفتم محبوب خيلي دوسدارم ماه امشبو تو مکه ببينم باهم اشک ريختيم...يکسال گذشت شب 13ماه رجب اومد محبوب به خاطر حقظ کل رفت مکه...اونشب کنار خونه خدابود:(((ومن اشک اشک اشک....يکشال در حسرت گذشت هانا...13رجب 1387من ساناز...مکه!!!اشک اشک اشک...خدايا لبيک هايم را مي شنوي خدايا حج مي خواهم يک دعوت نامه ي ديگر بيا دوباره تجديد خاطره کنيم