سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

.

چه بوی خوبی ...باز دلم می لرزد و مرغ فکرم بال می گشاید برای طیران به سوی سرزمین خاطرات و اوج می گیرد بر آسمان 10 سال پیش از این...10 سال یعنی چقدر؟ ....بیش از 3600 روز...آه...10 سال پیش هنگامی که در لباس یک دست سپید عشق ورزی به فرشته ی کوچکی می مانستم که دعوت نامه ای آسمانی به دستم داده بودند.. این دعوت کریمانه برای این نبود که به پایش بیفتم و طلب بخشش کنم..گناهی نداشتم..پاک و بی گناه...در اوج معصومیت مثل هر کودک 8 ساله ی دیگر ...نه دلی آزرده بودم نه حقی به گردنم بود و نه برای بخشیده شدن اشتباهات کوچکم محتاج چنین سفری بودم...نه توبه شکنی بی حیا بودم نه پیری که نیازمند رحمت الهی باشد و ترسان از مرگ...یک پارچه شوق بودم می خواستم بروم سفر..سفر معنوی و زیارت و این حرفا برای من معنایی نداشت که اکنون دارد..کودکان ساده اند نیازی به روابط پیچیده با عالم بالا ندارند..آن ها رابطه های معنوی را مثل روابط مادی نمی بینند ... ذات و سرشتشان بی آلایش است..به سفر عشقی پا گذاشتم با فکری متفاوت و خواسته هایی اندک..چیزهایی شنیده بودم اما شرایطم فرق داشت کنار بقیع که اشک می ریختم برای بانوی پهلو شکسته از ته دل ناراحت او بودم به دنبال دستاویزی نبودم که اشک بریزم تا شفاعت بطلبم دلم می سوخت و اشک هایم بر آتش اندوه دیگران نفت می ریخت..نمی دانم چرا ..شاید می خواست از همان اول راه عاشق بودنش را نشانم دهد از همان آغاز راه کمال...ماه رجب بود و من کنار خانه اش میهمان بودم غرق لذت از این نوازش شور انگیز برای من مکان ها هوا آنی نبود که برای دیگران بود ساده بودم ..دلم خوش بود به یک ریالی هایی که پدربزرگم عشق می کرد در هر خیابان که می رسیدیم به دستم بدهد تا نوه ارشدش پیش چشم اعراب مدینه در به در به دنبال دستگاه هایی بگردد که با انداختن یک ریالی نوشابه هایی با طعم های مختلف می دادند خصوصا توت فرنگی..انگار حج برای من مزه توت فرنگی داشت.... یا دلم خوش بود برای نماز خواندن در مسجد النبی ..یادش بخیر دخترک سنی کوچک که همراه مادرش برای نماز ظهر آمده بود چطور زل زده بود به من طفلک در گیر و دار این مانده بود که چرا دست هایم کنار بدنم آویخته است و آخر طاقت نیاورد و از مادرش پرسید و من چه افتخاری کردم که جلو چشم او و هم کیشانش پز شیعه ی علی بودنم را می دانم..کینه از آن ها از همان کودکی در دلم بود حرصم در می آمد که این ها چرا امام مهربان ما را دوست ندارند ..چقدر نگا ه های حسرت زده هم سفرانم برای زیارت بقیع دل کوچکم را می سوزاند ..و با حرص و نفرت به مردان دستار قرمز به سر که دوربین های فیلم برداری را می گرفتند و زنان را به بقیع راه نمی دادند می نگریستم و همان گونه به زنان پوشیه زده که نمی گذاشتند مهر داشته باشیم یا دستمان را به خانه پیامبر بزنیم..عوالم کودکی بود دیگر...یادش بخیر اولین نگاه به خانه اش دست در دست مادر سر پایین از پله ها می دویدم مادر گفته بود در برابرش نگاه نکن به خانه اش اول سجده کن و بعد با اولین نگاه آرزویت را بگو و من دوان دوان از پله ها پایین رفتم و یک دفعه نگاهم به کعبه افتاد سرم را زود پایین انداختم که مادر نفهمد نگاه کردم و بعد از سجده سر بلند کردم و آرزویم را گفتم..همیشه می ترسیدم چون در دومین نگاه آرزو کرده ام آرزویم پذیرفته نشود..کلی چیز گفته ام فقط یکی به یادم هست:اللهم عجل لولیک الفرج...دلم خوش بود که در موقع طواف سر پایین بگردم به دنبال خط قهوه ای و بشمرم چند دور زده ایم یا سرم را نگران می چراخاندم که مبادا مثل آن خانم یک ملخ هم روی من بنشیند و نتوانم دورش کنم..و هتل اشپیلیا و دردسر شیرین محرم بودن و آینه های سرتا سر آسانسور .. آه یادش بخیر در صحن مسجد الحرام دراز کشیدن و گوش سپردن به داستان ابراهیم از زبان خاله ی جوانم هربار که رو به او می کردم که بیش تر از زوایا و خطوط صورتش داستان را بهتر بفهمم با ملایمت برم می گرداند که پشت به کعبه نکن عزیز من...و بوسیدن حجر الاسود و جای شکافته کعبه چقدر خوش داشتم بارها و بارها داستان خواب فاطمه ی بنت اسد و تولد علی ع را بشنوم چقدر مفتخر بودم که روحانی کاروان به پیرزنان هم سفرم گفت : قرائت این دختربچه ی 8 ساله از شما بهتر است بدون حتی یک غلط..چقدر عاشق بودم به خواب در اتاق 2 خاله م..دیگر من و خاله کوچکتر که فقط 9 سال تفاوت سنی داشتیم باهم دعوا نمی کردیم شوخی نبود سفر حج بود .. مهربانی های خاله ی بزرگتر..سرگرم شدن با دایی محبت مادربزرگ و پدربزرگ و خریدهای مادر و پدر که همه برای من بود و من..آن سفر 8 نفره خانوادگی که برای 6 نفر ما اولین حج بود بهترین خاطره ی عمرم بوده و هست..حج عمره ای که در آن رجب را به  شعبان رساندیم و 2 بار محرم شدیم و نماز نسایی که به خاطر به سنت تکلیف نرسیدن من سه بار برایم خوانده شد پدر بزرگ مادر و خودم...و حاجیه خانوم شدم قبل رسیدن به سن تکلیف..حالا محرمان به حج تمتع می روند بوی لبیک می شنوم دلم می گیرد یاد لبیک هایم می افتم قبل سفر هر وقت می توانستم تکرار می کردم تا از برش کنم لبیک لبیک لبیک لاشریک له لبیک ...خدایا لبیک هایم را می شنوی خدایا حج می خواهم یک دعوت نامه ی دیگر بیا دوباره تجدید خاطره کنیم من همان هانای 10 سال پیشم فقط یکم قد کشیده م فکر نکن حالا که بزرگ شده م نوازش هایت را نیاز ندارم نه..خدایا اعتراف می کنم حالا بیش از کودکی نیازمند نوازشت هستم خدایا حج می خواهم خدایا لباس سفید می خواهم بقیع می خواهم خدایا صفا و مروه می خواهم یادت هست فکر می کردم برای تقصیر باید موهایم را بزنم و کچل شوم بهترین خبری که شنیدم این بود که کوتاه کردن ناخن هایم کافی ست و موهای بلندم را از ته نمی زنند خدایا حالا برایم مهم نیست حاضرم از ته موهایم را بزنم دلم حجر الاسود می خواهد..اشک هایم راببین...من حج می خواهم..

.


نوشته شده در جمعه 91/6/31ساعت 10:37 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak