• وبلاگ : خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان
  • يادداشت : حکايت اشک ها و لبخند ها
  • نظرات : 3 خصوصي ، 45 عمومي
  • پارسي يار : 16 علاقه ، 6 نظر
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    آقا وارد شدند از سمت راست صداي جيغ و گريه و شعار با هم مي آمد جمعيت به سمت جلو حرکت کرد و صف به هم ريخت آن دقايق اصلا فکر نمي کردم فقط مي گريستم چشم دوخته بودم به ايشان اشک هايم فرو مي ريخت از شدت گريه نمي توانستم شعار بدهم باورم نمي شد زمان ومکان گم شده بود انگار.

    انشاله قسمتت باشه جنوب خواهرم ///خيلي قشنگ حس دادي ممنون و التماس دعا

    پاسخ

    سلام ان شاءالله ...ممنونم