سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

از ذوق و شوق شب قبل و صبحگاه هرچه بگویم کم است از آن روزهای عجیب و غریب بود...اصلا پاهایم روی زمین نبود هنوز در شوک بودم از روزی که خبر را شنیدم شوکه بودم تا همان دم ...نمی دانم شیرکاکائو را چطور خوردیم هم من هم دوستانم آن هم نصفه نیمه .... بقیه اش را ریختیم داخل سطل
من حتی با وجود حس گرسنگی شیرینی را هم نخوردم فقط دویدیم که زودتر داخل شویم و جلوتر بنشینیم ...بلاخره از آخرین بازرسی هم گذشتیم قبلش نامه ی کوچکی را که نصف برگ آچار بود و برایشان نوشته بودم دادم به دست خانمی که نامه ها را جمع می کرد ..عاشقان کم نبودند ....
ساعت 8 بود از ساعت5 صبح که از قطار پیاده شده بودیم و خودمان را رسانده بودیم برای گرفتن کارت هایمان تا آن موقع در صف بازرسی بودیم اما انگار گذر زمان حس نمی شد داخل شدم نگاهم افتاد به آن بالا به آن دیوار آبی رنگی که همیشه از پشت شیشه تلویزیون با حسرت نگاهش می کردم و آن عکس امام که زینت بخشش بود به رضوان و فائزه گفتم :بچه ها خوب این جا را نگاه کنید و به یاد بسپرید شاید دیگر این فرصت پیش نیاید این جا همان جاست که آرزوی دیدن از نزدیکش را داشتیم همان جایی که امام می آمد و با  دوست دارانش دیدار می کرد...اصلا حال خودم را نمی فهمیدم فقط می دانم آن دو ساعت از 8 تا 10 را در ناباوری به سر می بردم تمرین سرود خواندن می کردم شعار می دادم اما روی هوا...حس عجیبی بود خیلی خاص گه گاه با دوستانم رویمان را به سمت هم برمی گرداندیم و می گفتیم باورم نمیشه... نزدیک ساعت ده بود مداح اهل بیت مداحی می کرد اصلا یادم نمی آید چه می خواند به جای لذت بردن زل زده بودم به او و با نگاهم التماسش می کردم که این خواندن را تمام کند همه  همین طور بودند زمزمه وار غر می زدند چرا تموم نمیشه وقتی هم همراهی می خواست کسانی که تا یک ساعت پیش با مداح دیگری سرود تمرین می کردند و با تمام وجود می خواندند مثل لشکر شکست خورده جوابش را می دادند بنده ی خدا ملتفت بود کسی گوش نمی دهد او چه می خواند مخصوصا ما که بار اولمان بود

دست فائزه را فشار دادم و گفتم چقدر مونده ؟ نگاهش را چرخاند پشت سرمان ساعت بود  ..  آرام گفت  5 دقیقه به ده مانده
برای چندمین بار دست کشیدم به مقنعه کرم رنگی که پوشیده بودم و عینکم را مرتب کردم عینک نمی زنم چشم هایم نیم نمره ضعیف است و دور را کمی تار می بینم اما آن روز بچه ها را از داخل صف برگرداندم که بروند عینکم را از امانات بگیرند می خواستم این لحظه ها را کاملا واضح ببینم
بلاخره مداحی تمام شد لحظه ای به خودم آمدم که آقا وارد شدند از سمت راست صدای جیغ و گریه و شعار با هم می آمد جمعیت به سمت جلو حرکت کرد و صف به هم ریخت آن دقایق اصلا فکر نمی کردم فقط می گریستم چشم دوخته بودم به ایشان اشک هایم فرو می ریخت از شدت گریه نمی توانستم شعار بدهم باورم نمی شد زمان ومکان گم شده بود انگار... همه همین طور بودند کسی به کسی نبود همه چشم ها خیره شده بود به یک نقطه ما چون تقریبا جلو بودیم اصلا متوجه دیگران نبودیم همین دو صف جلویی خودمان را هم نمی دیدیم

دیدار

دیدار کنندگان جز عده ی انگشت شماری همه جوان بودند دانشجو و دانش آموز برای همین حس خاصی بود خیلی مرتب سرود را خواندیم آقا تمام مدت چشم دوخته بودند به متن سرودی که برایشان گذاشته بودند و ما با تمام حسمان تمام قلب و روح و ارادت و علاقه مان هم نوا شده بودیم وقتی به بند یا سیدنا المهدی می رسیدیم همه با تمام وجود فریاد می زدند و دست ها را به آسمان بلند می کردند بلاخره تمام شد آقا شروع کردند به سخنرانی ... می دانستم این لحظات گذراست برای همین تمام مدت چشم دوخته بودم به ایشان از زمزمه های زیر لب و حرف  های قبل از حضورشان خبری نبود همه سکوت کرده بودند دو سه باری فرصت تکبیر گفتن لا به لای حرف هایشان پیش آمد الله اکبر الله اکبر خامنــــــه ای رهبر مرگ بر ضد ولایت فقیه مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر منافقین و کفار مرگ بر اسرائیل
شاید باورتان نشود  ولی همه وقتی به مرگ بر اسرائیل می رسیدند از قصد بلند تر فریاد می زدند جوری که حس می کردم دیوار های حسینیه امام می لرزد با  تمام نفرت مــــرگ بر اسرائیل می گفتند صدا در حسینیه می پیچید و پژواکش باز می گشت
دیدار یار خیلی زود به پایان رسید 5 دقیقه به یازده بود آقا بلند شدند و رفتند و ما ماندیم با کلی حسرت...
موقع بازگشت هم روی هوا راه می رفتیم .... و همه غصه دار از این که  چقدراین دیدار  کوتاه بود  
آن روز عجیب حسی داشتم من از ذوق و شوق فراموش کرده بودم روز تولد امام هادی است من همیشه 15 ذی الحجه را دوبار جشن می گیرم چون روز تولدم به ماه قمری مصادف با این عید و روز میلاد امام دهم است اما امسال...
خدایا می گویند تا سه نشود بازی نشود امسال بهترین کادوی تولد را به من دادی دیدن رهبر بزرگوارم از فاصله ی نزدیک و برای بار نخست و گذشته از آن حسابی سورپرایزم کردی :) چون فراموش کرده بودم تولدم است و اگر خاله جان پیام تبریک نمی فرستاد متوجه نمی شدم... خدایا باز هم از این سورپرایزها داری؟:) یک راهیان نور هم می خواهم همان روز هم گفتم  آن هم به آبروی امام خامنه ای رهبر بزرگوارم :) آیکون بچه پررو:) ... هرچقدر بنویسم بی فایده است تمام آن لحظات را در قلبم ثبت کردم واضح و درخشان چون تمام مدت به خودم می گفتم خوب همه چیز را نگاه کن بعدا پشیمان نشوی:)
ان شاءالله قسمتتان
عید سعید غدیر خم مبارک....
التماس دعا  
 


نوشته شده در شنبه 91/8/13ساعت 2:59 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak