سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

پاییز


این روزها دلم مدام دنبال بهانه می گردد... حس می کنم تمام وجودم تهی شده...تهی از هر احساسی برای همین  خیلی سخت می نویسم ...بیش از یک ماه از پاییز  گذشته اما باران جز نم نم نباریده.. عجیب هوس باران کرده ام یک بارش تند پاییزی...دلم برای نفس کشیدن عطر خاک باران خورده تنگ شده...دلم برای ایستادن زیر باران و خالی شدن از هر اندیشه ای تنگ است...حس می کنم سرنوشتم آبستن حوادث غریبی است...اتفاقاتی که منتظرش نبوده ام...نمی هراسم دستم در دست کسی است که معتمد است و پشتم به او گرم است اما نمی دانم می توانم پیروز بیرون بیایم یا نه...دلم برای نوشتن تنگ شده برای شور و غوغا برای یک دنیا انگیزه..این روزها انگیزه ها در رفت و آمدند وقت وجودشان پرم از حس زندگی شور اما  ناپایدارند مثل هوای پاییز گاهی گرم گاهی سرد ...این جا انگار باید جای سیاه مشق ماتمکده نام بگیرد چرا این روزها انقدر  غم و غصه بر دلم سنگینی می کند نمی دانم....به شکست غیر قابل باوری که طی این دو هفته خورده ام به چشم یک فرصت دوباره نگاه می کنم حس می کنم خدا می خواست بگوید:تو رویایت را فراموش کردی من خواستم دوباره به یادت بیاورم ... شرمگین می شوم از داد و فریادی که سر خدا زدم و ناسزاهایی که به زمین و زمان گفتم شرمنده می شوم از نگریستن به چشم هایی که تمام عمرش را سرمست بود از این که هیچ گاه شکست نمی خورد هیچ گاه آن قدر متزلزل نمی شود که جز خودش دنبال مقصر های دیگری هم بگردد اما من ناامیدش کردم شرمنده می شوم از زاری هایم و تلاش های احمقانه ام برای برگرداندن  آن چه که نوشته شده بود و بازگشتی برایش نبود و این که فراموش کرده بودم هدف های بزرگ نیازمند تلاش هایی درخورشان هستند و حالا پرم از حس شرم ...

اما....


خورشید هر روز صبح طلوع می کند و یادآور فرصت های پیش روست دقایق ثانیه هایی که در آن زندگی می کنیم و هرگز قدرشان را آن طور که باید نمی دانیم و یادآور فرداهایی است که خواهد آمد و امروز مان آن ها را خواهد ساخت فرداهایی که می توانیم سرمست و مغرور باشیم و چشم در چشم مشکلات بدوزیم و کوله باری از تجربه های ارزنده مان که پر است از پیروزی های این روزهایمان را به رخشان بکشیم و یا این که تلخ خندی زنیم و منتظر یک پایان نابه هنجار دیگر شویم ...

...................................
پاییز را هیچ گاه به اندازه ی بهار دوست نداشته م چرا که من زاده ی بهارم و عاشق گرما شور و نشاط و حس زندگی ش اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم پاییز  نشاط بهار و بلوغ تابستان را ندارد اما خردمند و با تجربه  است...پاییز می داند ... پاییز می بارد اما امیدش را از دست نمی دهد و هم چنان مبارزه می کند و در آخر با وجود از دست دادن همه چیز و طی کردن زمستان بودن باز هم به بهار می رسد... این روزها می خواهم کمی پاییز باشم    
   

...........................................

من  زندگی کردن را فراموش کرده بودم تلاش هایم از روی اجبار بود با این که می توانستم با تمام وجود از خستگی م از تلاشم برای آن چه که می خواستم لذت ببرم اما خودم را محروم کردم از این احساس...نمی دانم چرا....

ممنونم از خدا با این لطفش به من نشان داد چقدر دوستم دارد آرامشم بهم ریخت اما فهمیدم هرگز تنهایم نمی گذارد و هرگز برایش موجودی بی اهمیت نبوده ام ممنونم از خدایی که  این قدر عاشق من است خدایی که  جفا کاری م را با محبت پاسخ می دهد...خدایی که وقتی داد و فریاد راه می اندازم مرا در آغوش پرمهرش می فشارد و به من یادآوری می کند چقدر دوستم دارد و این که پا به پای من می آید تا با هم مشکل تازه را حل کنیم برای رشد کردن و بالیدن من

خدایا لطفا همیشه همین طور مواظبم باش...



نوشته شده در یکشنبه 91/8/7ساعت 6:44 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak