سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام یکتا عاشق

این نوشته از زبان من تنها نیست از زبان همه ی همتایان من است:

وقتش که می رسد لباس هایم را می پوشم و جلوی آینه به تماشای خودم می ایستم ته دلم آن قدر شادی و خوشی است که نگو و نپرس ...آن جلیقه ی خاصی که دقیقا نمی توانم رنگش را بگویم خاکستری سبزی خاص..نمی دانم....و آن آرم سفید بزرگ پشتش که هیچ گاه دیده نمی شود ولی من عاشقش هستم و یک جوری نسبت به ان عرق دارم را تنم می کنم و با سرافرازی زیپش را می بندم به نشانه ی مسئولیت بزرگی که روی شانه هایم است و آن کارت سبز رنگ زیبا که داخل کاوری است با بندی همرنگ جلیقه م که داخل گردنم می اندازم تا با آن واژه ی سرخ درخشان رویش پرچم حضورمشروعم را بالا ببرم بند دوربینم را پشت گردنم می اندازم وآن چادر سیاه زیبا که روی همه شان می پوشمش تا به یاد همه بیاورم که هرگزهیچ چیز مانع این نمی شود که من حضور فعالم را در اجتماع آن هم برای خاطر سرزمینم کمر نگ کنم و یا از آن چه که به عنوان یک زن مسلمان هستم فاصله بگیرم نه هرگز هیچ بهانه ای نیست که مرا وادارد از آن چه می خواهم دست بکشم به هیچ معادله و فلسفه بی اساسی اجازه نخواهم داد که مرا در گوشه خانه بنشاند و یا مرا به عنوان آزادی و راحتی بازیچه دست خود قرار دهد قلم و کاغذم را به دست می گیرم و در آینه به چشمان خود می گویم:

من یک زنم مقتدر مغرور سرفراز،من یک زن مسلمانم ... سکون برای من مرگ است می خواهم مثل یک رودجاری باشم نه مثل یک مرداب متعفن ساکن و همیشه قابل ترحم

نه هرگز....اما این برای من به منزله ی زیر پا گذاشتن حدود آفریدگارم نیست

چادرم حصار متحرک من حافظم خواهد بود رنگ تیره اش اشعه ی نگاه هرزه دلان را جذب می کند و خللی به من نمی رساند ..

من یک زن خبرنگار و مسلمانم،تا پای جان برای وطنم می جنگم برای خاکی که تنم را از آن جا سرشته اند برای مام مهربانی که دامانش همواره و همیشه پناهگاه رنج و اندوه من بوده و تا ابد خواهد بود

غصه دار که می شوم روی خاکش بوسه می زنم و با معبودم به راز و نیاز می نشینم شادمان که می شوم به آسمانش می نگرم و هوای پاکش را با شوق روانه ی ریه هایم می کنم تا اکسیژن وطنی بدنم را روز به روز در راه این خاک قوی تر سازد

این جا ایران است...سبز و سفید و سرخ

جایی که من برای مردمم می جنگم روزها در آفتاب داغ و شب ها تا دیر وقت با چادر سیاهم به دنبال رویداد هایی که در آن شش عنصر اصلی و چندین ارزش قابل ذکر است می دوم و گاه با تنی خسته و افگار و پاهای تاول زده به خانه یا محل کارم باز می گردم و آن وقت کار من شروع می شود با آن هرم وارونه....

سلایق و علایق شخصی م را می گذارم خودم را فراموش می کنم من اهل کار زرد نیستم پس باید از خود و دیگران تهی شوم از تهی سرشار و سبکبار هرم وارونه ای می سازم که در تک تک آجر های آن یعنی همان واژگان خود چهره مردمم را ملاقات می کنم و از یاد نمی برم مسئولیت بزرگ روی دوش ناتوانم را...

و بعد می رسم به لید عشق و تیتر حادثه...خبرگزاری رسانه ام روزنامه ام را فراموش می کنم القاب و عناوین را جز برای رهبر بزرگوارم حذف می کنم لغات بیگانه را که چون تیرهای سمی بر قلب زبان مادری م نشسته است از یاد می برم

 آن چه می گویم حقیقت است من به دنبال کسب درآمد نیستم من سوگند خورده ام که تنها از صداقت بگویم و حق و البته همه را شفاف و بی تردید ذکر می کنم ...

 نه من قلمم را ، آن چه را که خداوند بی شریک بدان و آن چه که می نویسد سوگند یادکرده است چنین ارزشمند و پاک سرشتی را به هوای نفس و هوس های شیطانی نخواهم آلود....می نویسم و می نویسم و روایت می کنم آن چه را که باید بگویم آن چه را که مردمم نیاز دارند که بدانند آن چه را که آینده سرزمین را می سازد....

وقتی خبرم به معرض دید عموم قرار می گیرد انگار فراموش می کنم آن چه که رخ داده است تاول ها را درآمد نامناسب این شغل را برخوردهای نادرست بی ارزش شمردن ها آنان را که غرور مقام و پست وادارشان می کند که در برابرم قد می کشند و نادیده ام می گیرند همه را از یاد می برم وقتی به این نتیجه می رسم که حاصل تلاش من و همکارانم ثمربخش بوده است

و هرگز فراموش نمی کنم ارزش یک خبرنگار را، خبرنگاری که محمود صارمی الگوی راه او است....

17م مرداد ماه روز بزرگداشت شهید صارمی و روز خبرنگار بر تمامی اهالی رسانه مبارک باد...........

هانا نوشت: می خواستم کارم رو رها کنم خداوکیلی خیلی اذیتم اما نوشته خودم بهم نیرو داد تا بیش تر فکر کنم کار بی ارزشی نمی کنم که یک باره رهاش کنم...با وجود همه ی سختی های ریز و درشتش ارزشش خیلی بیش تر از این حرف هاست

-حالا که به این سه سال گذشته که به عنوان یک خبرنگار مشغول به کار بودم فکر می کنم هیچ خاطره ای شیرین تر از روزی که اولین دوره آموزشی م به پایان رسید و سوگند خوردم به یادم نمی آد...امیدوارم در چهارمین سال تلاشم در این عرصه برای مردم ثمربخش و مفید باشم....

-امیدوارم روزی برسه که حق تلاش گران این عرصه ادا بشه خدا می دونه برای این که یک خبر تولید بشه چقدر تلاش لازمه...همه فکر می کنند ما می ریم یه گوشه می شینیم یه چیزایی ضبط می کنیم یا تند تند می نویسیم بعد میاریمشون رو کاغذ و یه عکس به پیوست و خداحافظ...اصلا اصلا اصلا این طور نیست کار تنظیم یک خبر به مراتب دشوار تر از کار جمع آوری اونه خدا می دونه که چه اشکالاتی که بهش نمی گیرن!

18م مرداد سومین سالگرد تولد وبلاگ منه...امیدوارم خدا توفیق بده هر چه بهتر و مسمر ثمر تر در راهم قدم بردارم ...

ضمنا دو پست قبلی کمی تلخ بود...شرمنده


نوشته شده در سه شنبه 91/5/17ساعت 2:52 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak