سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام بخشنده ی مهربان
سایه های سیاه و زشت روی دیوار سرد و سنگی به رقص در آمدند دور یک آتش بزرگ...ترسیده بود طفلک دلش ..آن ها می رقصیدند و پای می کوبیدند و دل هراس زده او بود که تاوان می پرداخت...
یکی پای می کوبید دیگری دست می افشاند و یک شکم گنده ی خپل روی طبل می کوبید...
هیاهو بود در سرش آن قدر هیاهو که داشت از پا در می آوردش پاهایش همچنان استوار بود مثل بید اما می لرزید ریشه در زمین داشت  و دست رو به آسمان و تنه ش زیر شلاق های باد سرد به خود می پیچید
می رقصیدند می خوانندند هیاهو بود و او دنبال پناهگاه چشم می گرداند اطرافش پر بود از سایه های سیاه وای که چقدر خند ه های مستانه شان بلند بود
دخترک تنهای تنها ...امیدوار به نوری پنهان،به دست یاری به شانه ای برای تکیه زدن به چشم هایی تهی از برق دروغ به وجودی خالص به 6 حرف ناممکن ا ع ت م ا د به حمایت فریاد می کشید: بیـــــ گنــــاهم بیــــ گناه.
قاضی وارد شد به احترام حضورش سایه ها آرام تر می چرخیدند و یواش تر می خوانندند اما مراسم همچنان ادامه داشت
قاضی چکش محکم بر میزی که به یک باره ظاهر شد کوفت و معلق در هوا ایستاد از بالا به دخترک نگریست و داد کشید:
آهای تو متهم ردیف اول زانو بزن
دخترک لرزان گفت:نه هرگز ...زانو نخواهم زد در برابر بی عدالتی
یک باره سایه ها جیغ کشان و هیاهو کنان بر سرش ریختند هرچه مقاومت کرد بی فایده بود بلاخره به زانو در آمد
سرش را بلند کرد با خشم به قاضی نگریست
قاضی فریاد کشید: تو متهمی به آرمان گرایی به کمال خواهی متهم به رواج عقیده موهوم  این مکان جای زیبا تری خواهد شد اگر همه بخواهیم متهمی به خواسته های نامعقول متهمی به بلند پروازی متهمی به عدالت خواهی متهمی به آشوب و درخواست احترام به انسان ها..آهای تو توی نادان کوته فکر تازه وارد به این مکان که هیچ نمی دانی که واژه ها صرفا واژه اند نه چیز دیگر می خواستی چه کنی تو هان؟ بهتر همان که محکومت کنم به زندانی شدن در ابدیت حقیقت...حقیقتی که مثل تیزاب روحت را بخورد و آرام آرام مرگ تدریجی برایت رقم بزند بگذار پرده ها را کنار زنم تا بفهمی پشت این نقاب ها چیست......
و پرده ها کنار رفت و قاضی کنار ایستاد دخترک دید و به خود پیچید فریاد هم کارساز نبود آن قدر تقلا کرد و مثل ماری زخمی پیچ و تاب خورد که ریشه ها در آمدند و بی هوش بر زمین افتاد...
قاضی فریاد کشید:ختم دادگاه
صندلی و چکش و قاضی به یک باره محو شد و جسد بی جان و یخ زده دخترک کف اتاق محاکمه هم چنان افتاده بود لختی بعد
روحش دود شد و جسم دخترک به سایه ای روی دیوار تبدیل شد که همراه دیگر سایه ها با صدای موسیقی می رقصید و می چرخید و هیچ کس نفهمید راز نگاه حسرت بار و غم آلودش را....

 


نوشته شده در یکشنبه 91/6/26ساعت 11:57 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak