سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

...

 

پله ها را به زور بالا می آیم ...پشت در می ایستم ...عرق روی پیشانی ام نشسته..ضربان قلبم بالا رفته است..


دستم دستگیره را لمس می کند...چقدر گرم است....یا..چقدر من سرد هستم ...

کلید...صدای چرخیدنش در قفل...باز شدن در ...چشم های بسته ی من و اولین قدم ...رها کردن در..صدای بسته شدنش..سکوت ترسناک خانه...صدای گوش خراش ثانیه شمار ساعت دیواری...

باز کردن چشم هایم و تکرار یک تراژدی

سست می شود زانوانم خم می شوم مچاله..صدای هق هقی که سکوت خانه را می شکند و خرد می شود غروری که آ نقدر پاسداری اش کردم تا به اخر خط رسیدیم

کمی بعد...این بازی به نقطه پایان می رسد..برمی خیزم..بغضم را فرو می خورم و اشک هایم را پاک می کنم ...پیش به سوی آشپزخانه..کتری روی گاز..تعویض لباس..ریختن یک لیوان چای داغ و نوشیدنش روی صندلی تراس و در فضای آزاد

چقدر از سکوت خانه خوشم می آید از وقتی رفته ای و دیگر صدای آن تلویزیون لعنتی هم با رفتنت بریده شده...راحت شده م از اخبار!

اصلا دلم نمی خواهد الان تو این جا می بودی طبق سنت همیشگی مان رو به روی من غرق در افکارت چشم هایت دوخته شده به این شهر دور و دراز که چیز زیادی از آن نصیب تو نیست جرعه جرعه می نوشیدی از چای داغ و من نگاهم می

لغزید و غرق می شدم در چشمانی که مدت ها آرزویم بود..

بعد آماده می شدم  برای بازی همیشگی ... که هیچ وقت نفهمیدی

بازی نگاهم با موهایت .....دنبال کردن مسیر پیچ در پیچی که مثل یک هزار تو بود و من همیشه با خوش حالی گم

می شدم در سیاهی و پیچیدگی ش

اصلا دلم نمی خواهد تو این جا بودی در این عصر پاییزی و هرم نفس هایت در این هوای خنک گرمابخش قلبم می بود

اصلا دلم نمی خواهد که..

لیوان را می کوبم روی میز بیخودی می شکند لعنت به این جنس های تقلبی!

دست هایم جمع می کند تکه های لیوان را و می ریزدشان در سطل آشغال خانه ..پشیمان می شوم از چای خوردن چه کار بیخودی است

روی صندلی توی هال رو به تلویزیون می نشینم ..بی تفاوت نسبت به زخم دستم و خونی که آرام آرام می چکد از لای انگشتانم و زمین را که همیشه برای تمیز نگه داشتنش با تو دعوا داشتم رنگی می کند...

صدای باران می آید ...باد همراه با پرده والس می رقصد ...زمین تشنه سیراب می شود...  

چشم هایم را می بندم

چقدر خوابم می آید   

...................

پ.ن: کاملا تخیلی...دلیل؟ نمی دونم ...همین جوری نوشتمش:)

شب


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/13ساعت 6:29 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak