سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام ایزد منان

یک گله بزرگ:وقتی آمار بازدید دیروز رو دیدم 95 تا! در حالی که یک دونه ام کامنت نداشتم واقعا ناراحت شدمدلم شکست قلبم شکست

بابا بی معرفت ها چرا قاصدک شده محل گذر دریغ از یک دونه کامنت! خانوم کامنت بزار آقا کامنت بزار این پستم بخونین حال کنید و کامنت بزارید تو رو خدادلم شکستگریه‌آورگریه‌آور پست رو می خونین نمی خونین هم کامنت بزاریدگریه‌آورگریه‌آوردلم شکست مردم از بی کامنتییییییییییییییگریه‌آور

همین چند دقیقه پیش حالم خیلی خوب بود  داشتم برای یک مسابقه ادبی خیر سرم متن می نوشتم که مامان جان صدایم زد :

-هانا جان

برای همین لپ تاپم را که نمی دانم این روزها چه مرگش شده و اگر شارژر کت و کلفتش در آن دهان گشادش نباشد و مدام انرژی گهربار و با ارزش برق را که البته این روزها بسیار بسیار با ارزش تر شده است همین سرمایه ی ملی و آینده ساز نسل های آینده ایران که ( چو ایران و آینده ی ایرانی ها نباشد تن من مباد!) و باید در مصرفش صرفه جویی کرد اگرنه می دانید که بله بلاخره نسل های آینده هم در آن سهمی دارند نه؟ ای بابا پس چه شد آن دگران کاشتند و ما خوردیم ما هم بکاریم تا دگران بخورند؟ چی ؟دگران کوفت بخورند مفت خورها خودشان تلاش کنند هی سوخت فسیلی بسوزانند هی co2      و ch4و غیره وارد اتمسفر کنند هی لایه اوزون را سوراخ کنند وارونگی هوا تنفس سرب آلودگی آب های زیر زمینی و... ببخشید یک لحظه رفتم به فضای کتاب زمین شناسی سال سوم ای با چه بدبختی پاسش کردیم نهایی بود تا صبح بیدار نشستم و آخر هم 16 و نیم شدم! بی خیال

این چطور است ؟ اگر صرفه جویی نکنید باید به قیمت خون پدر که چه عرض کنم  نیاکان بزرگوارتان قبضش را پرداخت کنید بله داشتم می گفتم اگر این سرمایه ملی سرازیر معده مبارکش نشود کار نمی دانم چرا اما روشن نمی ماند بله به اجبار رهایش کردم چون همانگونه که عرض کردم نمی شد مثل همیشه که هر کجا می روم خرش (با کسره بخوانید لطفا!) بگیرم و همراهم ببرم و رفتم ببینم مامان جان چه کارم دارد

خوش و خرم داشتم می رفتم که چشمم به چشمش افتاد! یک لحظه زمان ایستاد قفل شد ساعتم جلو نمی رفت فکر کنم باتری تمام کرده! بله نفسم بالا نمی آمد نمی دانم چه حسی داشتم هیجان ؟ ترس؟ استرس؟ اصلا این موقع منتظرش نبودم غیر منتظره ترین ملاقات عمرم بود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون برخورد به او از کنارش بگذرم به اتاق مادرم رفتم در حالی که از شدت هیجان به تته پته افتاده بودم

-          ما...ما...ن ...س..ما...مان... اون او..مده

-          چی کی اومده؟ من که صدای زنگ را نشنیدم

-          اون دیگه

-          آخه اون کیه؟ حالت خوبه؟مگه جن دیدی

-          اون از جن هم بدتره

مادر بیچاره ام که از تته پته من چیزی دستگیرش نشده بود خودش وارد عمل شد و از برخاست داشتم بی هوش می شدم شوک وحشتناکی به من وارد شده بود مادرم طفلک دل نگران از اتاق خارج شد و با دیدنش فریادی از هیجان کشید و به سوی آشپزخانه دوید

-          کجا میری ما..مان چی می خوای

یک باره دیدم در حالی که در دستش 2 تا بطری است به سمتم آمد از بس گیج بودم نمی فهمیدم چه کار می کنم فکر کردم لابد برف شادی است حالا که بعد از این مدت به دیدارمان آمده لایق این هم هست

مادرم اما یک جمله گفت : تو از این ور بزن منم از اون ور

-          چی چی رو بزنم؟

-          مگه نمی بینی دستت چیه زود باش تا نرفته باید حسابی ازش پذیرایی کنیم

 -              - اما مامان من گفتم لابد تا ببینیش می کشیش اینا چیه؟

-          هیس الآن هم قصد همین کار رو دارم نمی دونم یک دفعه از کجا پیداش شده ؟

-          مامان

-          زود باش

بعد در حالی که انگار داشت در یک عملیات بزرگ و مهم شرکت می کرد بسیار آهسته طوری که او که مشغول قدم زدن در هال بود متوجه نشود و از پشت سر شر وع کرد به فشار دادن سر آن چه که من بس که شوکه بودم فکر می کردم برف شادی است

به محض انتشار بوی دل نشینش از شوک خارج شدم و شروع به کمک به مادر کردم دقیقه ای بعد جفتمان روی مبل های هال خسته از این تلاش که به ثمر هم نشست افتادیم

گفتم: این اسپری چی بود اسمش..اه .. چینی مینی که نیست

-نه گلم اصله made in iran     ... نگران نباش دیگه زنده نمیشه حسابی تار و مار شد

و بعد در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود افزود: دیگه نمی تونه بهت صدمه بزنه

لبخندی زدم و در حالی که به جنازه اش خیره شده بودم گفتم: من که دست به جسدش نمی زنم بی زحمت تا این جاش رو که انجام دادی و تار و مارش کردی اگه ممکنه خودتم یه خاک انداز بیار جنازه این سوسک رو پرت کن بیرون

مادر اخم دل نشینی کردو در حالی که زیر لب غر می زد به سوی آشپزخانه رفت و من خسته از این جدال و خوش حال از پیروزی ام به سمت لپ تاپ عزیزم که دهانش هم چون یک وال پر خور باز کرده بود و منتظر سرمایه ملی بود به راه افتادم ...


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 10:10 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یزدان پاک....

 

خوب که فکر می کنم می بینم تا به حال چقدر دریچه ی چشم هایم رو به بیرون بسته بوده است چقدر دید من کوچک بوده و حقیر امروز که در آینه به چشم هایم خیره می شوم حس می کنم که انگار همه چیز واقعی است مثل این که زندگی خیلی هم یک جوک با مزه که چاشنی سر و صداهای زنگ های تفریح مدرسه باشد نیست انگار همه چیز یک باره برایم جدی شده است و همین حس تلخ درک واقعی بودن دنیا است که باعث می شود ترس به تک تک سلول هایم رسوخ کند و افسار افکارم را به دست بگیرد تا همین چند وقت پیش همه ی روز های من آبی بودند به رنگ آسمان  پاک و شفاف من هنوز هم موهایم را دم اسبی می بستم  پاک کنم را با کش از گردنم آویزان می کردم جلوی آینه انتظار در آمدن دندانی به جای دندان شیری ام را می کشیدم و تمام روز را سر نوشتن مشق ها یا کتاب خواندن با مادرم دعوا می کردم آخر من خلاف دختر کوچولوهای دیگر به جای عروسک بازی کتاب داستان هایم را بارها و بارها می خواندم و حتی گاهی برای خواسته هایم گریه هم می کردم  

با وجود  این 2 سال که به عنوان یک خبرنگار این ور و ان ور می دویدم و حتی  با وجود تمام جلساتی که با آدم بزرگ ها برایم می گذاشتند هم نتوانسته بود مرا کاملا بزرگ کند و از آن روزها و فضای خاص بیرون بکشد تنها مرا کمال گرا تر و آرمان گرا تر کرده بود! تا همین 3 4 ماه پیش در به در دنبال نشانی از مدینه فاضله می گشتم اما ... نمی دانم چه شد که این شد تا چند ماه پیش وقتی می رفتم جلو آینه یک چشمم یک دختر کوچولوی بازیگوش را می دید و چشم دیگرم یک دختر نوجوان جسور که خیلی زودتر از هم سالانش خودش را قاطی آدم بزرگ ها کرده بود و سعی می کرد یکی از آن ها باشد با وجود همه ی این ها هنوز هم کوچک بودم و زندگی برایم یک بازی شیرین بود بازی که برد و باخت در آن چندان برایم معنا نداشت اما این چند ماه از وقتی به من گفته اند باید واقعا وارد این بازی بشوم و قوانین آن را بیاموزم از وقتی به من گوشزد کرده اند که این تو بمیری با همه ی آن لعنتی های دیگر فرق دارد و از جنس آن ها نیست از وقتی گفته اند این گرداب واقعی است و من باید تما م آخرین سال نوجوانی ام را برای اولین موقعیت آن ور مرزم بجنگم من من خودم را نباخته ام اما نمی دانم چرا ترس در تک تک سلول های بدنم رسوخ کرده و دارد افسار افکارم را به دست می گیرد نمی دانم چرا این کنکور لعنتی پلی شده است برای رفتنم به آن سوی خط و مرزها نمی دانم چرا هیچ کسی نیست که صدای مرا بشنود نمی خواهم می خواهند به زور بفرستندم آن ور خط ... و انگار گوش های زمان کر شده است نمی دانم صدای التماس های مرا نمی شنود ؟ یا خودش را به کری زده است این روزها از دیدن ساعت دیواری،از هر طلوع و غروب آفتاب وحشت می کنم آخر بی رحم نمی گویم بایست لااقل کمی آرام تر ... بگذار آن قدر وقت داشته باشم تا حداقل با خاطراتم وداع کنم بگذار فرصت بده تا همه ی صداقت و عشق و محبت و سادگی و شادی حقیقی داخل کوله بارم را که می دانم در آن ور این مرز خریدار چندانی ندارد را آرام آرا م به خاک بسپارم و کینه حسادت و نفرت و روز مرگی را بار کنم بگذار دست های آرامش را بفشارم و با او خداحافظی کنم امان بده برای بار آخر از ترس آینده در آغوش مادرم فرو روم و بوی تنش را به خاطر بسپارم بگذار برای آخرین بار موهای دوستم را بکشم و ساعت تفریح شلنگ آب به دست همه شان را خیس کنم بگذار فریاد بکشم آن هم بی دلیل و تمام پول هایم را صرف خرید های بی دلیل کنم و کارهای ساده و بی ارزش آخر در دنیای بزرگ تر ها این بچه بازی ها معنا ندارد بگذار حالا که قرار است آن ور مرز لبخندهای تصنعی زیادی بزنم این ور یک بار از ته دل و با تمام وجودم بخندم بگذار چشم هایم را ببندم نفس عمیقی بکشم و از این آخرین روزهایم لذت ببرم

 آخر می دانم خوب می دانم وقتی 18 امین شمع روی کیکم را فوت کنم وقتی کار از کار بگذرد تنها آرزویم یک چیز خواهد بود : کاش زمان به عقب باز می گشت..........

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 9:7 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام او

 

ببخشید که دو تا پست پشت سر هم گذاشتم اما دلم نیومد واسه روز پدر چیزی ننویسم این مطلب هم مهم بود باید بهتون می گفتم پس بعد خوندن این مطلب نزارید برید ها! متن روز پدر رو هم بخونین نظر هم که لطفا فراموش نشه

 

و اما ... یه مدت در وب قاصدک تخته است نمی دونم چقدرطول می کشه شاید همین فردا دوباره آپ کنم شاید چند هفته دیگه شایدم بیش تر ....

دوست های خوبم ازتون خیلی ممنونم که این مدت رو بهم سخت نگرفتین و هرچه گفتید از سر محبت بوده ولطفی که به من داشتید اما من دیگه نمی تونم تو قاصدک در مورد امام مهدی بنویسم چون فهمیدم لیاقت ندارم دلیلش رو نپرسید و بزارید فقط از ایشون خجالت بکشم و بس .... قاصدک من فقط 1سال و 10 ماه و 6 روزشه و تو این مدت کوتاه خوب پیش رفت کرده به خاطر لطف شماها است باید بگم این طفل نوپای من از اول برای این به دنیا نیومده بود که در مورد اون بزرگوار توش نوشته بشه قرار بود راجع مسئله دیگه ای باشه که بعدا براتون خواهم گفت ... خب دیگه دوستای عزیزم پست بعدی من در مورد موضوعی خواهد بود که از ابتدا به خاطرش این کلبه بنا شده می رم راجعش تحقیق می کنم و قول می دم از این به بعد خیلی بهتر بنویسم و در مورد اون موضوع اگه یه روز آقا منو بخشید و یا فهمیدم ممکنه با نوشتن بشه جبران کرد با یه آدرس دیگه تو پارسی بلاگ می نویسم و به شما هم اطلاع می دم فعلا منو ببخشین قربون خوبی ها و مهربونی های همتون عیدتون باز هم مبارک..... تو رو خدا التماس دعا دارم اون هم از نوع مخصوصش .... 

یا علی  

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 5:11 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتا خدا

 

آن روز که مادر بزرگوارت دست در حلقه ی کعبه زده بود آیا می دانست چگونه فرزندی از وی زاده خواهد شد؟

 

ای پدر بزرگوار ای علی چگونه با قلم ناتوان خویش پرده ای از جمال مه رویت را بر تن سپید کاغذ به نگاره درآورم آخر تو را با سیاهی ها چه کار ؟

 

چگونه عظمت و قدرت تو را در ضعف و ناتوانی واژه ها به تصویر کشم آخر بگو تو را با واژگان گنهکار من چه کار؟

 

چه بگویم ای بزرگ ترین انسان ای والا ترین و پاک بازترین بنده

 

چگونه می خواهی باور کنم این روز را ؟ روزی که جان والای تو در بند جسم خاکی به اسارت درآمد تا عدالت را از چنگال خون ریز قدرت طلب ستمکار نجات دهی

 

ای همسر زهرا بزرگوارترین زن عالم مگر می شود از تو نوشت و از فاطمه ننوشت ؟

ای جان فاطمه با من بگو

بگو چگونه تمامی صفات نیکت پند هایت هرم نفس هایت وقتی در نخلستان ها برای انفاق برای خاطر خدایت چاه می کنی را گریه ها ی غریبانه ات در چاه را فریاد هایت در مقابل خصم الله را یاری و همراهیت با رسول الله را مظلومیت و یاری خواستنت از مردم دون و پست روزگار را لحظه لحظه ی عمرت که همه عبادت بود و عاشقی را چگونه بر زبان حقیر قلم جاری سازم ؟ با من بگو ای عاشق ترین ای مرد ترین وقتی به تو می اندیشم حجمی به وسعت تاریخ به عظمت آسمان ها از اندیشه در ذهنم روان می شود نمی دانم باید چه بگویم و از کجا و چگونه

ای تو پرهیزگارترین مردم نهج البلاغه سخنان استوار تو را که می گشایم در بخشی از خطبه 289 اش موجی از صفاتی می بینم که تو در خصوص پرهیزگاران 

فرموده ای پس به سخنان بزرگ  تو این متن حقیر را الحاق می کنم

((.....پرهیزگار را می بینی که آرزویش نزدیک لغزش هایش اندک قلبش فروتن نفسش قانع خوراکش کمن کارش آسان دینش حفظ شده شهوتش در حرام مرده و خشمش فروخورده است مردم به خیرش امیدوار و از آزارش در امانند اگر در جمع بی خبران باشد نامش در گروه یاد آوران خدا ثبت می شود و اگر در یادآوران باشد نامش در گروه بی خبران نوشته نمی شود......)) آری به واسطه همین سخنان نافذ تو بود که پس از پایانشان همام(نام فرد) از اثر آن ناله ای کرد و جان بداد به راستی که پند هایت در پذیرنده ی آنان چنین اثر خواهد کرد ...

 

ای پدر مهربان غرش هایت را در میدان جنگ باور کنم یا آن هنگام را که کوزه ی آب زنان بیوه را حمل می کردی و نان پیرزنان دردمند را می پختی و یتیمان را بر شانه های قدرتمند و بزرگ خویش می نشاندی و در دهانشان غذا می گذاشتی؟ یا آن زمان را که از فرط عبادت و اثر فراق معشوق رویت زرد می گشت و ناله می زدی ؟ چگونه اینان همه در یک تن جمع تواند گشت؟

 هنوز فریاد فزت برب الکعبه و صدای ناله ها و گریه هایت در دل چاه تاریک در گوش تاریخ مانده است مگر آوای شادی و ناله چنین مردی را گذشت دست پر قدرت زمان خواهد توانست که از یاد ها بیرون کند؟ 

دراز گویی من اما تاثیثری نخواهد داشت اگر بخواهم از تو بنویسم کتاب ها و قلم ها جوابگو نخواهند بود همانگونه که از ابتدا تا به امروز از تو نوشته شده و خواهد شد و این عشق به عاشق ترین مردم سرانجامی نخواهد داشت..........

روز میلاد تو بر انسان و انسانیت و هر که در بند انسانیت است مبارک باد ..

 

اما در خصوص این پدران زمینی ،

خدای من ممنونم که وقتی مرا آفریدی 2 فرشته واقعی را به من هدیه دادی تا تمام این 17 سال و 16 روز را مواظب من باشند از مادرم ممنونم که پدرم را به همسری انتخاب کرد تا باشد و من باشم و این اقیانوس عاطفه که بی منت نثار من می کند سپاس گذارم پدر از دستان مهربانت از قلب عاشقت از آغوش گرمت از شانه های پر مهری که هنوز هم هر گاه غم و اندوه قلبم را می آزارد حس می کنم کودک هستم و آرام میان بازوهایت پنهان می شوم با بو کشیدن عطر تنت غم هایم رهایم می کنند بابا ی خوبم روزت مبارک تمام نا سپاسی هایم را تمام بی احترامی ها و بی ادبی هایم سهوا و یا عمدا بوده را ببخش و بدان قلب من تنها زمانی می زند که صدای تپش قلب مادر و پدر خوبی مثل شما را بشنود از فرشته ی بی بال دیگرم مامان خوبم هم ممنونم به خاطر لطف بی دریغ و قلب مهربانش ...

 

این روز روز مقدس پدر بر تمامی پدران و مادران ایران زمین مبارک مگر نه این که علی هیچگاه از فاطمه اش و فاطمه هیچ گاه از علی اش جدا نبوده است پس امروز مخصوص همه ی پدران و مادران است روزتان مبارک ...

و یادمان نرود پدربزرگ های خوب ما حکم پدران را دارند همان هایی که با مو و ریش های سفید عصا در دست با قدی خمیده از آسیب روزگار با ما هستند و منشا وجود ما و قلبشان با دیدن ما به شادی می تپد و دست های حمایت گرشان همواره بر سر خانواده هایمان سایه افکنده است من که تنها از نعمت وجود یک پدر بزرگ

 بهره مندم برای ایشان و تمام پدربزرگ های خوب دنیا آرزوی سلامتی و طول عمر و برای پدربزرگ هایی که از این کره خاکی رخت بربسته اند به خصوص پدر بزرگ عزیزم که 17 سال است چشمانش را به روی دنیا و زشتی هایش بسته آرزوی آمرزش و آرامش روح می کنم ... گل تقدیم شماگل تقدیم شما

 

                عید بر شما مبارک

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/3/25ساعت 5:2 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


بسم رب المهدی


95 روز مونده تا نیمه شعبان..روزی 10 تا صلوات بدی میشه 950 تا.خودتم یه 50 تا بذار روش که رند بشه:))..میدونی تا اون موقع چندتا صلوات فرستاده میشه واسه ظهور امام؟ من هرروز فید روزانه 10 صلوات رو میزنم که مبادا کار دنیا باعث فراموشی بشه....اگه پایه ای بسم الله...


یا مهدی ادرکنی


اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم


هدیه از طرف مهدویت نویسان به شما کاربران و مهدوی نویسان در ادامه مطلب


http://m-i.ir/index.php?newsid=50



نوشته شده در جمعه 90/2/9ساعت 6:14 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام خدای بزرگ

 

بعضی روزها برخی زمان ها نمی دانم چرا اما دلم می خواهد بلند شوم کفش های کتانی ام رام را به پا کنم و فرار کنم

 

گاهی برخی از صحنه ها هراس آور نیست خوفناک نیست دردناک نیست عذاب جسمی به دنبال ندارد و حتی روحی هم اما نمی دانم چرا ؟ چرا دلم می خواهد

 

 از ثانیه شمار ظریف ساعت مچی سفید ام هم تند تر بدوم آن قدر که به بی نهایت برسم

احساس خفگی می کنم و هرچقدر هم که شش های بیچاره ام تلاش کنند و حجم های بزرگ اکسیژن این هوای نفرت انگیز را ببلعند باز این احساس جای خود را

به آرامشی که می خواهم بر جانم بنشیند نمی دهد و حتی اگر همه ی هوای کره زمین را تنفس کنی باز همین احساس را داری  و عشق هم و محبت هم حریف

این حس نمیشود حس گمشدن و گم شده ای داشتن حس نیاز به دست های پر مهری که معنویت در آن موج می زند آری آری ما منتظریم منتظر ظهور یک

 مهدی منتظر که حضورش کمی کوچک تر شود و در چشمان نا توان ما بگنجد ... ای کاش کمی زودتر کوچک شوی تا در قاب شیشه ای چشمانم جا شوی تا هر

 روز پس از این ببینمت تا زنجیر های گناه را از دست و پایم برداری تا دنیا دوباره پرنیان رنگارنگی شود و عشق و محبت آنقدر بزرگ شود که حریف

احساس نادر و تلخ من گردد تا من هم با هر گذر ثانیه ای آرزوی ای کاش زمان زودتر به ابدیت برسد را نداشته باشم .....

حضور و ظهورت ای مهدی برای ما بارش باران امید است پس ببار ای رحمت الهی....

 


نوشته شده در جمعه 90/2/2ساعت 11:43 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتا خدای زیبایی ها

 

سلام دنیا سلام طبیعت سلام نوروز و سلام سلام به زیبایی ها

 

یه نفس عمیق میکشم و ریه هام رو پر می کنم از هوای اسفندماه

 

(فقط 5روز تا سال تحویل مونده دلم داره واسه عید پر پر می زنه با این که کلی کار نکرده و کلی خرید انجام نداده دارم اما نمی تونم از فکر عید بیام بیرون!

 

جارو میکنم فکر روز عیدم دستمال میکشم فکرم میره طرف شام شب عید ظرف میشورم تو فکر لباس جدیدمم ! عیده دیگه !!! اصلا از اول اسفند تموم فکر و ذکرم شده روز عید مدرسه رو هم که یه هفته جلوتر یعنی از دیروز پیچوندیم!! درسم که از اول اسفند به کلی تعطیل بود حتی استرس کنکور و امتحان نهایی ام که دل سنگ رو آب می کرد نتونست با فکر و احساس قوی عید مقابله به مثل کنه! امشبم که چهارشنبه سوزیه و قراره حسابی آتیش بسوزونیم و فحش و ناسزا رو با جون و دل بشنویم خونمون بازار شام مامانم که تهرانه پدر هم که قربونش برم از هر دو جهان آزاد اون وقت نشستم وسط این شلوغ پلوغی و این همه کار دارم پست ویژه عیدمو تایپ می کنم که چی؟ ولله هنوز موندم این عید چی داره که یه ماهه الاف شیم !

ببخشید اینایی که گفتم هیچ ربطی به پست عید نداشت صرفا افکار مالیخولیایی بنده بود که نتونستم جلو نوشتنشون رو بگیرم)

 

چی داشتم می گفتم آها ! این شب ها تو خیابونای شهرم مشهد الرضا پره از آدم همه با کلی نایلون رنگارنگ تو خیابونا می گردن و خریداشون رو انجام می دن من عاشق این چهره های خندون و دستن های پر روزهای نزدیک عیدم تو هوای مطبوع و کمی خنک این شب ها تو پیاده رو که وایستی کلی آدم شاد و سرزنده رو می بینی و فکر می کنی انگار اصلا غم و غصه معنا نداره انگار زشتی و بدی دل تنگی هیچ کدوم وجود ندارن دیگه آدم گریه رو باور نمیکنه انگار فرشته ها هم تو شادی آدم ها شریکن حرم رو که نگو وای خدا پره از شادی پره از آدمایی که میخندن و می گریند و خوشبختی رو می شه تو گریه و خنده توام اونا دید و شکر گذاری رو به خاطر این همه نعمت

 یعنی خداییش 11 ماه و 20 روز سال به کنار این 10 روز آخر سال یه جور دیگه است فلسفه عید هرچی که هست خیلی قشنگه و من حقیقتا افتخار می کنم افتخار به ایرانی بودنم به مسلمان بودنم به این تمدن عظیم کشور پارس عشق می ورزم نفرین به تموم اون دشمنای حسودی که نمیتونن شادی و خوشبختی مردمم رو ببینن و دائم دنبال راهی ان که بین مردمم تفرقه بندازن نفرین به همه اون جغدهای شوم ! البته کورخوندن ما مردم همیشه پشت همیم عمرا اگه موفق بشن اینو من هانا تو این روز قشنگ بهتون میگم از الآن تا هزار سال دیگه بشینین و مطمئن باشین اگه اراده کنیم و متحد باشیم هیچ کس خوشبختی مونو ازمون نمی تونه بدزده!

این صبح ها با صدای پرنده ها از خواب خوش بیدار میشم که از حالا دارن واسه معشوقشون آواز می خونن یه حس خوبس به آدم میده حسی که همیشه این موقع سال همراه منه دلم می خواست منم یه شکوفه بودم گه پرنده ی عاشق واسم آواز می خوند تا کم کم چشمامو رو دنیا باز کنم و زیبایی های وجودم رو به رخ آدم ها بکشم اما این کار  امکان پذیره فقط باید شب عیدی یه غول چراغ جادویی چیزی پیدا کنم !!!! بی شوخی آدم فقط باید اراده کنه تا تموم خوبی ها و استعدادهای پنهان وجودش رو نمایان کنه اگه بخواد می تونه کاری کنه که همه بهش احترام بزارن و دوسش داشته باشن

 

نوروز این عید باستانی فرصتی است برای نو شدن بیاید اراده کنیم تصمیم بگیریم با پرچم اتحاد بلند شیم و از نو دنیا رو بسازیم بین آرزو و تحققش چند قدم فاصله است اراده ایمان توکل امید

فقط دوستای خوبم اون خانواده های نیازمند رو فراموش نکنید و اجازه بدیم عید امسال برای اون ها هم شادی به همراه داشته باشه

و فراموش نکنیم دور برمون کسی هست که داره اشتباه قدم برمیداره شاید یه تلنگر ما کمکش کنه شاید حمایت ما بهش اجازه ببرگشت به راه درست رو بده

 

خدایا ای یزدان پاک و ای ایزد یکتا

ازت ممنونم به خاطر داشته هام که نعمت تو هستن و نداشته هام که ناشی از حکمت تو ان

ممنون از این که هرسال دامن مادر طبیعت رو پر میکنی از گل های زیبا و سرسبزی این ها همه نشانه ی عشق تو به انسان هاست امسال هم این لطف رو از ما دریغ نکن

خداجونم مرسی که امسال بهم گوش دادی خطاهام رو پوشوندی و از کشور آریا من و خانواده ام و دوستام محافظت کردی

به خاطر لطف های بی پایانت ممنونم

به خاطر عشقی که بهم دادی و می دی ازت ممنونم این که اینقدر دوستم داری و بهم محبت میکنی قابل ستایشه

ازت در این روزهای پایانی سال 1389و دهه 80 خورشیدی درخواست آمرزش برای تمام گناهانم و تداوم کارهای نیکم دارم

تمام عزیزانی که نوروز سال 90 در جمع ما نیستند و از دنیا رفتند رو ببخش و بیامرز و بیماران ما رو با مصلحت خودت سلامتی ببخش

خدایا روز به روز در آغاز سال نوین بر عزت و افتخار وطنم بیفزای و کمک کن که همچون همیشه مردم کشورم زیر پرچم اتحاد باقی بمونن

ای یکتا دادار مهربانی ها به همه ی انسان های خوب برکت عنایت کن و راه روشن رو به تموم کسایی که تا حالا به بیراهه رفتند نشان بده

 

در این سال نو به همه ی ما توفیق نو شدن نو بودن رو عطا کن

خداوندا زبانم از گفتن و قلمم از نوشتن قاصرند پس تو خودت هر آنچه که به صلاح ماست را به ما ارزانی دار

 

مهم تر از همه :

         

                        ای آفریدگار ی دانای آشکار  و پنهان

با کرم و لطف بی پایانت سال 89 رو آخرین سال غیبت مولامون قطب دایره ی امکان حضرت مهدی عج قرار بده و در این سال نو ظهورش رو برسون چرا که دنیا منتظر و چشم به راه عدل وعده داده توست چهار گوشه دنیا پر شده از بدی خدایا حجت آخرت رو برسون به اندازه کافی تنبیه شدیم مگر که اون ما رو از زنجیرهای گناه رها کنه.... آمین

دوستان خوبم شما هم به من کمک کنید و در صورت تمایل در قسمت نظرات یه دعا و یا آرزو بنویسید

 

التماس دعا

 


نوشته شده در سه شنبه 89/12/24ساعت 2:40 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

و نترسیم از مرگ

مرگ پایان کبوتر نیست

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست

مرگ در ذهن اقاقی جاری است

مرگ در آبی و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن می گوید

مرگ با دخوشه ی انگور می آید به دهان

مرگ در حنجره ی سرخ گلو می خواند

مرگ مسوول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد

و همه می دانیم

ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است...

                                                   سهراب سپهری

مرگ از زندگی پرسید : این چه حکمتی است که باعث میشود من تلخ و تو شیرین جلوه کنی؟

زندگی لبخندی زد و گفت : دروغ هایی که در من نهفته است و حقیقت هایی که تو در وجودت داری .

 

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 89/12/19ساعت 12:59 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

                به نام ایزد پاک

 

 

                                           و خدایی که در این نزدیکی است :

                                           لای این شب بوها پای آن کاج بلند

                                           روی آگاهی آب روی قانون گیاه

                    

                                                                  سهراب سپهری

 

مردی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن .

 

یک سار شروع به خواندن کرد .

 

اما مرد نشنید .

 

فریاد برآورد : خدایا با من حرف بزن!

 

آذرخش در آسمان غرید اما مرد گوش نکرد ...

 

مرد به اطزاف خود نگاه کرد و گفت:خدایا بگذار تو را ببینم .

 

ستاره ای درخشید .

 

اما مرد ندید .

 

مرد فریاد کشید : یک معجزه به من نشان بده .

 

نوزادی متولد شد .

 

اما مرد توجهی نکرد.

 

پس مرد در نهایت یاس فریاد زد : خدایا لمسم کن و بگذار بدانم که این جا حضور

 

داری .

 

در همین زمان خداوند پایین آمد و مرد را لمس کرد .

 

اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد....

 

                                                           برگرفته از کتاب مشکلات را شکلات کنید

                                                                             از:

                                                                                   مسعود لعلی


نوشته شده در دوشنبه 89/10/20ساعت 8:28 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

 

آهن آبدیده را رنگ عوض نمی کند

                    چهره انقلاب را جنگ عوض نمی کند

به خیل دشمنان بگو به کوری دوچشمتان

                    مطیع امر رهبری رنگ عوض نمی کند .....

 

ان شاء الله زودتر  روزی برسد که قاصدک ها خبر ورودت را بیاورند آن گاه می توانم دید چهره ی شادی را  می توان دید سرود آغاز آزادی را

منتظرم منتظر شنیدن ناله ی شیاطین منتظر م که بهشت زمینی را نیز ببینم منتظرم که بیایی و تا آن روز مطیع امر رهبری آزاده خواهم ماند و با

گوش جان دستوراتش را خواهم شنید و عهدم را نخواهم شکست چه اهمیتی دارد که در این راه دشمنان گزاف گوی چه ها خواهند کرد و

چه ها خواهند گفت

                                                   ایران اسلامی پاینده باد ......

 


نوشته شده در شنبه 89/9/20ساعت 12:24 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak