سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

نوشته رمز دار  


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 7:25 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یزدان پاک....

 

خوب که فکر می کنم می بینم تا به حال چقدر دریچه ی چشم هایم رو به بیرون بسته بوده است چقدر دید من کوچک بوده و حقیر امروز که در آینه به چشم هایم خیره می شوم حس می کنم که انگار همه چیز واقعی است مثل این که زندگی خیلی هم یک جوک با مزه که چاشنی سر و صداهای زنگ های تفریح مدرسه باشد نیست انگار همه چیز یک باره برایم جدی شده است و همین حس تلخ درک واقعی بودن دنیا است که باعث می شود ترس به تک تک سلول هایم رسوخ کند و افسار افکارم را به دست بگیرد تا همین چند وقت پیش همه ی روز های من آبی بودند به رنگ آسمان  پاک و شفاف من هنوز هم موهایم را دم اسبی می بستم  پاک کنم را با کش از گردنم آویزان می کردم جلوی آینه انتظار در آمدن دندانی به جای دندان شیری ام را می کشیدم و تمام روز را سر نوشتن مشق ها یا کتاب خواندن با مادرم دعوا می کردم آخر من خلاف دختر کوچولوهای دیگر به جای عروسک بازی کتاب داستان هایم را بارها و بارها می خواندم و حتی گاهی برای خواسته هایم گریه هم می کردم  

با وجود  این 2 سال که به عنوان یک خبرنگار این ور و ان ور می دویدم و حتی  با وجود تمام جلساتی که با آدم بزرگ ها برایم می گذاشتند هم نتوانسته بود مرا کاملا بزرگ کند و از آن روزها و فضای خاص بیرون بکشد تنها مرا کمال گرا تر و آرمان گرا تر کرده بود! تا همین 3 4 ماه پیش در به در دنبال نشانی از مدینه فاضله می گشتم اما ... نمی دانم چه شد که این شد تا چند ماه پیش وقتی می رفتم جلو آینه یک چشمم یک دختر کوچولوی بازیگوش را می دید و چشم دیگرم یک دختر نوجوان جسور که خیلی زودتر از هم سالانش خودش را قاطی آدم بزرگ ها کرده بود و سعی می کرد یکی از آن ها باشد با وجود همه ی این ها هنوز هم کوچک بودم و زندگی برایم یک بازی شیرین بود بازی که برد و باخت در آن چندان برایم معنا نداشت اما این چند ماه از وقتی به من گفته اند باید واقعا وارد این بازی بشوم و قوانین آن را بیاموزم از وقتی به من گوشزد کرده اند که این تو بمیری با همه ی آن لعنتی های دیگر فرق دارد و از جنس آن ها نیست از وقتی گفته اند این گرداب واقعی است و من باید تما م آخرین سال نوجوانی ام را برای اولین موقعیت آن ور مرزم بجنگم من من خودم را نباخته ام اما نمی دانم چرا ترس در تک تک سلول های بدنم رسوخ کرده و دارد افسار افکارم را به دست می گیرد نمی دانم چرا این کنکور لعنتی پلی شده است برای رفتنم به آن سوی خط و مرزها نمی دانم چرا هیچ کسی نیست که صدای مرا بشنود نمی خواهم می خواهند به زور بفرستندم آن ور خط ... و انگار گوش های زمان کر شده است نمی دانم صدای التماس های مرا نمی شنود ؟ یا خودش را به کری زده است این روزها از دیدن ساعت دیواری،از هر طلوع و غروب آفتاب وحشت می کنم آخر بی رحم نمی گویم بایست لااقل کمی آرام تر ... بگذار آن قدر وقت داشته باشم تا حداقل با خاطراتم وداع کنم بگذار فرصت بده تا همه ی صداقت و عشق و محبت و سادگی و شادی حقیقی داخل کوله بارم را که می دانم در آن ور این مرز خریدار چندانی ندارد را آرام آرا م به خاک بسپارم و کینه حسادت و نفرت و روز مرگی را بار کنم بگذار دست های آرامش را بفشارم و با او خداحافظی کنم امان بده برای بار آخر از ترس آینده در آغوش مادرم فرو روم و بوی تنش را به خاطر بسپارم بگذار برای آخرین بار موهای دوستم را بکشم و ساعت تفریح شلنگ آب به دست همه شان را خیس کنم بگذار فریاد بکشم آن هم بی دلیل و تمام پول هایم را صرف خرید های بی دلیل کنم و کارهای ساده و بی ارزش آخر در دنیای بزرگ تر ها این بچه بازی ها معنا ندارد بگذار حالا که قرار است آن ور مرز لبخندهای تصنعی زیادی بزنم این ور یک بار از ته دل و با تمام وجودم بخندم بگذار چشم هایم را ببندم نفس عمیقی بکشم و از این آخرین روزهایم لذت ببرم

 آخر می دانم خوب می دانم وقتی 18 امین شمع روی کیکم را فوت کنم وقتی کار از کار بگذرد تنها آرزویم یک چیز خواهد بود : کاش زمان به عقب باز می گشت..........

 

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/10/1ساعت 9:7 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak