سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام یکتا عاشق دنیا

 

 

 

بشنو از من ، کودک من ، پیش چشم مرد فردا ، زندگانی خواه تیره خواه روشن هست زیبا هست زیبا هست زیبا

آب بود اما جای چوب قهوه ای چشمان مرا می سوزاند راستی چرا اشک چشم ها را می سوزاند ؟ مگر آب نیست؟       

                        آبی بر آتش غم ..... آبی بر آتش اندوه...


آی آدم ها دل افسرده سیری چند؟ ....این روزها که دست و پنجه نرم می کنم با درونم ...بی هدفی سرگردانی کابوس شب هایم شده است ...این که ندانی آن چه از زندگی می خواهی همانی هست که باید یا نه نظم فکری ات را بهم می زند و روی روحت خط می کشد و دلت را می سوزاند نه بهتر بگویم آتشی می شود و می افتد به خرمن زندگی ات به خرمن جانت و وقتی آتش در خرمن افتاد چه کسی توانایی خاموش کردنش را دارد؟آتشی که ذره ذره وجودت را می سوزاند و در آخر مشتی خاکستر حسرت و پشیمانی بر جای می گذارد ....



قدم در راه گذاشتن آسان است اما خدا می داند رفتن راه تا انتها چقدر سخت است البته اگر زندگی را ساده بگیری نه....اگر اهداف سطی نگرانه باشد نه عزیز آسان است آسان تر از آسان ...بلاخره بزرگ می شوی درخت وجودت می بالد اما نه راست بلکه در هم پیچیده اما می بالد و رشد می کند زندگی می کنی

فرزندانی خواهی داشت و نو هایی چند و در انتها روزی در حسرت نداشته هایت یا نکرده هایت خواهی مرد و در کنار کسانی چون خودت خاک می شوی که در تاریخ کم نبوده اند .... دوست ندارم تنها یک انسان نیک باشم که در روز مرگم عده ای غم فراقم را بخورند و بر نبودم بگریند ..نمی خواهم تمام عمرم حصاری بکشم به دور خود و از محدوده ی امن زندگی ام خارج نشوم مثل ماهی تنگی که اگر به رود بیندازیش تا مدت ها فقط در محدوده ای کوچک مانند همان که در تنگ داشته شنا می کند نمی خواهم ماهی باشم ...

دوست دارم هر دانه اکسیژنی که از هوای مسموم این روزها وارد ریه هایم می شود و می رود در میتوکندری سلول هایم و تنفس سلولی انجام می دهد و بارها در چرخه های زیست شیمیایی مختلف به دور خودش می چرخد تا قند ساخته شود و انرژی تولید شود و بشود38 تا آ.ت.پ (سوخت رایج سلول ها) حلال باشد ! یعنی به نظرم هوا هم حلال و حرام دارد وقتی درست استفاده کنی می شود حلال و گرنه برتو حرام است و وقت حساب و کتاب باید جواب پس بدهی که آن اکسیژن بیچاره که فتو سنتز کننده ها با هزار زحمت طی چرخه ی کالوین و غیره ساخته اندش را کدام گوری مصرف کرده ای برای چه چرا ؟ خیرت رسید به مردم یا نه

دادی اش پی حرف و شعار ؟ بلاخره فهمیدی از کجا آمده ای آمدنت بهر چه بود یا نه ؟ اکسیژن مصرف کرده ای و خوردی و خوابیدی و ککت هم نگزیده است که مردم آن ور دنیا که هیچ همین همسایه ی بغل دستی ات هر شب سر گرسنه زمین می گذارد و مدام ورد زبانت بوده است که: چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است!!!.....حس کرده ای که هر قدمت در راه کمال است هرچه توانسته ای آموخته ای و خوانده ای یا نه نشسته ای کتاب های عمومی و اختصاصی ات را صد دور کرده ای و آنقدر تست زده ای که مبتلا شده ای به بیماری تستک تا فقط بشوی خانوم دکتر که از مردم پول بگیری و برایشان آزمایش های مختلف بنویسی ! تا پزش را بدهی و پزت را بدهند؟ یا از آن کتاب های دینی که خط به خطش را حفظ کرده ای چیزی هم در ذهنت مانده مثلا حسن فاعلی می دانی چیست ؟ اعمال ماتاخر چه؟ مراحل قیامت و نفخ صورها را ولش ببینم فهمیدی که قیامتی در کار است و این دنیا هیچ است... فهمیدی که این دنیا در برابر عظمت

هستی چیزی نیست ... فهمیده ای تو تراکتور نیستی عابر بانک نیستی معنویات است که در تو حکم می راند نه مادیات ؟ بلاخره در مغزت فرو رفته که نیامدی این جا که کنگر بخوری و زندگی ایستگاهی است در حد جمع آوری توشه و نشان دادن لیاقتت به عنوان خلیفه ی خدا ؟..... فهمیده ای که آمدی عاشقی را یاد بگیری از اولین معلم هر انسان از خدایت ؟ فهمیده ای که شقایق ها برای چیدن نیستند و بلبل ها برای قفس ساخته نشده اند آی آدم آی حوا یاد گرفتید که عصیان خوب است اما نه در برابر پروردگار در برابر حق ؟ و خیلی چیزهای دیگر که مجالی برای گفتنش نیست....


دلم می خواهد با فراغ بال بیاموزم نه از ترس قوانینی که انسان ها برای جوامعشان وضع کرده اند...دلم می خواهد زندگی کنم و هر وقت خسته می شوم دست به قلم ببرم و ساعت ها بنویسم و وراجی کنم اما نه در جهت حرام کردن آ.ت.پ!


 دوست دارم عصیان کنم در برابر این زندگی ماشینی من یک انسانم برتر از یک سرو من بالاترم از هرچه در دنیاست من جانشین خداوندم بر زمین همه چیز برای من رام شده است من فکر دارم و اندیشه می خواهم نیمه شب از خواب برخیزم و تا یک غزل حافظ بخوام تا برای دوستی نامه ای محبت آمیز بنویسم دوست دارم نیمه شب برخیزم و روی فرزندم را ببوسم نیمه شب برخیزم چراغ خانه را روشن کنم و بنشینم به زدن یک موسیقی عاشقانه برای خدایم ....دوست دارم در دل تپه ها بدوم و اگر هزار بار پایم پیچ بخورد بی اهمیت به تمام گیرنده های حسی ام به دویدن ادامه دهم دوست دارم با باد بازی کنم به خورشید صبح به خیر بگویم و با ماه به راز و نیاز بپردازم دوست دارم نردبانی بسازم برود تا کهکشان و از آن جچا یک سبد ستار ه برای خانه های تاریک که پول ندارند قبض برقشان را بدهند! به هدیه بیاورم دوست دارم ستاره ای را برای نگین انگشتر عروسی تنگ دست هدیه کنم و ستاره ای را در قلب نومیدی بکارم تا درختی شود و قلبش را روشن کند دوست دارم منت ابرها را بکشم تا بر زمین باران صلح ببارند دوست دارم بخشیدن را بیاموزم پیش از این که از من طلب بخشش کنند ....دوست دارم پنجره ام را رو به آفتاب باز کنم و او را به میهمانی دعوت کنم دلم می خواهد سفره ی هفت سینم را کنار رود بیندازم نه این که ماهی کوچکی را اسیر تنگ بلورین خانه ام کنم .... دلم یک زندگی رنگی می خواهد مثل رویاهایم زندگی ای آرام پر از عض به هر آن چه هست دلم می خواهد به آغوش گرم امنیتی پناه برم که از من ربوده اند می خواهم با لباس های کهنه هم یک شاهزاده باشم  دوست دارم پشتم را بدهم به پنجره و در نیمه ی واپسین روزهای زمستان از آفتاب نیمه جان لذت ببرم و گرم شوم دلم بادبادکی به رنگ آبی و سفید می خواهد با گوشواره هایی از زر ...قلب من یک چفیه از نور می خواهد یک جفت پوتین و یک دست لباس خاکی.... دلم می خواهد به آنان که نمی شناسم سلام کنم و یک گل سرخ را به پسرک کوچکی که پشت وزنه ی قراضه ای به انتظار مشتری است هدیه کنم 

به قول فروغ دلم یک پنجرا می خواهد که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم می خواهم مرا در دشتی از شقایق به خاک بسپارند و روی سنگ سپید گورم  با خط آبی بنویسند :


                                                         پرواز را به خاطر بسپار ، پرنده مردنی است...


توی پرانتز(یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما می دانم کسی حوصله اش نمی کشد تمام آرزوهای مرا بخواند .)

ایضا(اگر متن منسجم نیست صمیمانه امیدوارم مرا برای ضعف قلمم ببخشید معمولا بد احساساتم را بیرون می ریزم اما از ویرایش زیادی متنفرم همین که بشود فهمید چه می گویی کافی است وگرنه شاید زیباترش کند اما چون معمولا در لحظه بی فکر قبلی می نویسم دلم می خواهد تمام احساسات آن لحظه را بی هیچ دست کاری به خواننده انتقال دهم ... )

 


نوشته شده در سه شنبه 90/12/16ساعت 2:12 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتا ی مهربان

 

انگار یک کوه روی شانه هایم سنگینی می کرد قدم می زدم می نشستم دوباره بر می خواستم زیر مشت و لگد احساسات تلخی که مدام به مغزم هجوم می آوردند افتاده بودم ...

راه فراری نداشتم می خواستم فریاد بزنم ...اما صدا در گلویم می شکست و خرد می شد و دوباره به درونم باز می گشت

 چشم هایم را به آسمان دوختم ابرهای سیاه پنجه بر چهره ی درخشان ماه انداخته بودند ستاره ها از دور سوسوی ضعیفی داشتند به نظرم می آمد کسی قصد خاموش کردنشان را داشت دست دراز کردم تا ابر را کنار بزنم اما بی فایده بود ...لبریز بودم از اندوه فقط فرو ریختن یک قطره دیگر در جام وجودم کار را تمام می کرد...

دوباره روی زمین نشستم دلم می خواست بگریم گریه آرامم می کرد اما دریغ از اشک یخ زده بودم سرد بودم و لرزان غرور مانع می شد غرور من نمی گذاشت حتی در خلوت بگریم

 به من نهیب می زد: نه گریه نه مقاوم باش استوار گریه نه خشم آری بغض آری اما ضعف نه...

حس گنگ و تلخی سراپای وجودم را در بر گرفته بود دلم فرار می خواست گریختن از احساسات دردآور گریختن از فکر گریختن از هر لحظه ی زندگی از آینده گریختن از هر آن چه که نمی خواستم از این دنیا بدانم

از طرفی عذاب وجدان خوره ی روحم بود و از طرف دیگر ناامیدی و رنج ..اگر اجازه می دادم چهره ام رسوایم می ساخت اما این تندیسی که من از خودم ساخته بودم و این جلدی که هانای واقعی درونش رفته بود جلد براق و زیبا و محکم  نمی گذاشت درونم دیده شود احساسات را پس می زد رنج را خشم را هم پس می زد فقط غرور بی اعتنایی فقط حفظ ظاهر، دیوانگی هرگز ...

چقدر دوست داشتم خنجری بردارم و قلبم را بدرم خنجر هم کلیشه ای شده است به دست ما انسان ها اگر کارد آشپزخانه هم بود فرقی نمی کرد مهم درآوردن این قلب بود که ایان می گویند منشا احساس است و علما می فرمایند تلمبه ی خون است و منشا احساس دستگاه لیمبیک ماست به هر جهت می خواستم این قلب را از این قفس خاکی به بیرون بیندازم رها شوم از هر گونه احساس اما...

ای آغوش گرم شادمانی کجای این دنیا تو را ملاقات خواهم کرد ؟ حس تنهایی تلخ است و نفرت بار لعنت به زندگی ، آن زمان که امیدو انگیزه آدمی رخت بر می بندد و کوچ می کند کجا این دنیا  باید به انتظار فصل بازگشت بنشینم؟

دیگر نه پرنده زیباست نه گل روح نواز و نه محبت دل نشین .......دلارام من ، ای مرگ آفرین بر تو و دستان سیاه تو که یاس را نابود می کند و تنهایی را می کشد

چشم هایم می چرخیدند هیچ چیز در من احساس آرامش به وجود نمی آورد زانوانم را بغل زده و به دیوار تکیه داده بودم نگاهم روی گل های قالی سر خورد اما به سمت بالا به گوشه ای از سقف همان جا که میعادگاه من و اوست چشم هایم با او راز و نیاز می کرد اما درون من شادی نمی جوشید شوق موج نمی زد دستش را رها کرده بودم خود من ...من رهایش کرده بودم .....

دلم لرزید گفتم : دلم برای خوشبختی تنگ شده است برای خنده ...باز هم بیراهه رفته ام می دانم...یک بار دیگر بب..

از سخن گفتن باز ماندم دیگر با چه رویی او به من عشق می ورزد نو ازشم می کند شانه هایش را تکیه گاهم قرار می دهد و من هر بار که با او عهد می بندم به عهدم وفا نمی کنم من پشت پا می زنم آخر تا به کی ..  هانا خانوم اشک می خواهی برای مظلوم نمایی؟

نگاهم چرخ خورد و روی قفسه خاک خورده ایستاد بر خاستم آن شی گران بها را در اغوش فشردم ...

گرما به تنم باز گشت یاس از وجودم رخت بست چشمه ی خشک چشمانم جوشید

پیشانی ام را بر آن ساییدم سپس بوسه ای بر آن نهادم و گشودمش:

و ان الله غفور الرحیم ....

و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است ...

من تنها نیستم دست کم تا روزی که این کتاب با من است

معبود من ، معشوق من

چقدر لذت بخش است داشتن تو و کتاب فرستاده شده از سوی تو کتابی که خیلی از آدم های به ظاهر خوشبخت از داشتنش محروم هستند و فقط یک مسلمان می داند که لذت داشتنش حتی اگر سال به سال ورق نخورد خیلی بیش تر از نداشتنش است ....

وقتی بازش می کنی و چشمت به خطوطش می افتد نگرانی یاس و اندوه پر می کشد انگار یادت می افتد در سایه ی رحمت و تحت سرپرستی چه نیرویی هستی و تمام غرورت فرو می ریزد یخ احساست ذوب می شود و به خودت می آیی و می شوی همان کس که بودی خود واقعی ات..

قرآن من تا وقتی که تو را دارم یاس چرا؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/11ساعت 6:52 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام خداوند آمرزنده و مهربان

مدتی بود نمی توانستم بنویسم ایده ای به ذهنم خطور نمی کرد و نه حتی فکرم متمرکز می شد شده بودم همان یک مشت خاک که مساوی است با انسان بی اندیشه .... شاید هم به قول دوستم یخ زده بودم هم احساساتم و هم قلمم تا این که امروز دست بردم به نوشتن....

دلم می خواهد امروز از چیزی برایتان بنویسم که دلم می گوید از چیزی که من آن را نه از دید فلسفه های معروفی که این روزها گفتنش در اجتماع باب شده است و نه از دید متعصبینی که تنها می گویند عمل کن چون فرمان الهی است و لازم به تفسیر و تعقل در آن نیست می بینم .

بلکه از دید خودم می اندیشم می گویم و می نویسم ، پنجره ی نگاه من که در واقع منطق است با چاشنی احساس نه بهتر بگویم احساس است با چاشنی منطق و مخلفات آن تجربیات خودم دیگران و تاثیر کتاب هایی است که تاکنون خوانده ام .....

از حجاب می نویسم ...نه فرار نکنید خصوصا اگر دخترید!! این صرفا یک دل نوشته ی است از احساسات من در خصوص راهی که آن را خودم انتخاب کرده ام....

پوشیدن یک شلوار جین تنگ یک مانتوی متعادل و خوش رنگ و شالی متناسب با آن خیلی زیباست و لذت بخش خصوصا اگر یک بدن خوش تراش هم داشته باشی و وقتی می روی جلوی آینه با خود می گویی: من یک زنم...زیبا...فوق العاده و خداوند هندسه و نقاشی را خوب می داند و خداوند خیلی خوش سلیقه است مدرک هم می خواهی همین من اما راستش را بگویم اگر من باشم دلم می خواهد یکی از آن چادر مشکی های معمولی و خوش دوخت و کش دار را هم روی شالم بپوشم و کشش را بیندازم پشت کلیپسم و ککم هم نگزد که تمام هنر خدا را قایم می کنم بهتر ! دلمم خنک می شود!! آخر خدای هنرمند یک چیز دیگر هم به من داده است نه منظورم حیا و عفاف این ها نیست خوب آن ها هم هست به نظرم مهم تر از آن چیزی است به اسم غرور نه از آن نوع افراطی و افتضاحش نه یک غرور غریزی آخر می شود این قدر زیبا باشی و مغرور نه؟ زن باشی و طاقچه بالا نگذاری!

راستش این کار جوری ارضای غریزه است حداقل برای من! آن چادر مشکی به من نوعی غرور می دهد که وقتی می روم توی خیابان راست بایستم سرم را بالا بگیرم و محل هیچ کس نگذارم و با چشم هایم طوری عالم و آدم را نگاه کنم که کسی نتوانتد حرفی بزند...من آن زمان تبدیل می شوم به یک شاهزاده ی مغرور که طبق دستور پادشاه عالم عمل کرده است....

من متعصب نیستم حقیقت است چادر یک نوع محدودیت است حفاظ است حصار است به دور خود اما متحرک یعنی به این معنی نیست که تو را یک جا راکد نگه می دارد تا نتوانی کاری بکنی و مثل یک باتلاق بوی بد بگیری نه بلکه می توانی اقیانوسی آرام باشی حرکت کنی اما با فکر و در شطرنج زندگی آن که می بازد تو نباشی...

محدودیتی شیرین است دست کم برای من حس می کنم آدم آرام تر می شود و جای هیاهوی درونش و احساسات لطیفش محفوظ خواهد بود چادر من اصالت من است مایه فخر من است یک جور تاج بر سر شاهزاده ی زیبا و با وقار دنیا تاج درخشانی که رنگ مشکی آن همه ی اشعه ی نگاه شیطانی هرزه دلان و بد اندیشان و دیو صفتان را جذب می کند و نمی گذارد خللی به وجود محفوظ تو زیر آن برسد ....

چادر جایگاه والایی دارد وقتی که چادر می پوشی یک جورایی حواس آدم می رود به نگاه داشتن حرمتش دیگر قهقهه نمی زنی تبسم می کنی فریاد نمی کشی آرام حرف می زنی قدم هایت شلنگ تخته اندازان شل و ول و کج و ماوج نیست محکم قوی قدم های استوار برمی داری قدم هایی از روی فکر و مبدا و مقصد تو جای معلومی است به خودت افتخار می کنی به زن بودنت به عشقی که آن را برای لایقی پاسداری خواهی کرد به دستانی که دستان کسی را خواهد گرفت که محکم و استوار باشد مثل خودت و زیر تازیانه ی مشکلات کمر خویش را خم نکند و راست بایستد و   شانه هایش را فقط پناهگاه تو قرار دهد همان طور که محبت تو فقط برای او خرج خواهد شد چادر نمی گذارد افکارت منحرف شود مسیر راست را به تو نشان می دهد و جلوی بیراهه ها را برایت سد می کند چادر به تو ارزش نمی دهد ارزشت را برایت پاسداری می کند و بازتاب افکار و رفتار توست مثل یک آینه درون روشن و پاکت را نشان می دهد

تو یک زنی هانا و فقط یک زن می داند غرورش و احساسش چه قدر آسیب پذیر است و یک زن می داند که گر چه می گویند مردان اند که غرورشان نباید بشکند و مردان اند که محکم و استوار اند اما احساس یک زن قلب یک زن اگر بشکند غرورش اگر خرد شود تفادتی با مردان ندارد فقط یک زن از ازل آموخته است که هرگز شانه هایش را فرو نیندازد و اگر قلبش شکست با دست های خودش آن را پینه بزند و مواظبت کند و برای فرزندانش برای خانواده ای که در ظاهر مرد پایه های آن است او سقف باشد سقفی که مانع بارش باران اندوه شود سقفی که آرامش ببخشد سقفی که حیات را ممکن سازد و چادر قلب و غرور و احساست را پاسداری می کند و هرگز نمی گذارد این سقف بپوسد و فروبریزد .....

برای زدن ، حرف بسیار است اما ختمش خواهم کرد به آیا تی گهربار از قرآن کریم:

 به مومنان بگو که چشمان خود را کنترل کنند و دامان خود را (از گناه) حفظ نمایند آن برای آنان پاکیزه تر است. همانا خداوند از آن چه انجام می دهد آگاه است . و به زنان مومن بگو چشمان خود را کنترل کننند و دامان خود را (از گناه ) حفظ نمایند و زینت خود را آشکار ننمایند مگر آن چه نمایان است (مانند گردی صورت)و روسری های خود را بر سینه و گریبان خویش بیندازند....

نور-30و31

ای پیامبر ، به همسران و دخترانت بگو و به زنان مومن پوشش(جلباب ) های خود را به خود نزدیک سازند این کار از این جهت بهتر است که (به عفاف) شناخته شوند تا مورد اذیت قرار نگیرند و خداوند آمرزنده و مهربان است. احزاب-59

توی پرانتز(طبق تفسیر نمونه ج 17 ص428جلباب پوششی است که از روسری بزرگ تر و از چادر کوچک تر است)    

    ایضا    (رعایت حجاب طبق موازین اسلام به هر صورتی مورد احترام است اما این نوشته تنها نظرات حقیر و برگرفته از فکر من بدون هیچ گونه تضمین در نوشته ام از دیگری در خصوص چادر است.)


نوشته شده در یکشنبه 90/12/7ساعت 9:2 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام یکتا خدا

 

چقدر روزها سریع می گذرند...گذر زمان انسان را می ترساند و گاه هم مثل من بیش از پیش گیج می شوی

این دل نوشته من در بهار زیبای بهمن ماه تقدیم به ج.ف کسی که تا ابد مدیون او هستم و مدیون چنان اویی هستیم

برای تو و یاران شاهدت که این روزها در سرزمین خودشان هم غریبه اند

 

می خواهم می خواهم از تو بنویسم از تو تویی که تنها در رویاهایم چهره ات را دیده ام و گاه از پشت آن قاب عکس خاک خورده ...می خواهم از تو بگویم چرا که اگر برای تمامی دنیا تو دیگر نباشی بدان که برای من تا ابد وجود داری و من حضور تو را در هر دم جاری می دانم... من تنها با ایمان به حضور تو است که آرام می گیرم هر وقت که از تمام این دنیا خسته می شوم و حتی از خودم و تلاش های بی ثمرم ...هر وقت که قلبم بیش از همیشه نا آرام است تو خوب می دانی که پناهگاه من قفسه ی کتاب هایم است و بوسیدن تنها یادگاری تو ... قرآن تو...

واقعا نمی دانم چرا ؟ چرا حس می کنم بین ما پیوند محکمی است ؟ حتی با وجود این که وقتی چشم هایم را به روی جهان گشودم نزدیک به یک دهه از سفر تو می گذشت شاید به خاطر خون یکسانی است که در رگ هایمان جاری است نمی دانم ....تو برای من تنها یک خاطره بودی که حتی مال من هم نبود بلکه به خانواده ام تعلق داشت چگونه یک باره به زندگی من پرتاپ شدی و تمام تار و پودش را از نو و آن طور که خواستی بافتی؟ تمام دانستن من از تو به اندازه ی سه خواب نیمه روشن و پر مفهوم است که در همه آن ها دیدم تو حضور داری زنده هستی و قصد بازگشت داری و البته شنیده های اندکم از دیگران و دانستن تو از من بسیارست به اندازه ی تمام درد و دل هایی که با تو کردم و تمام شادی ها و غم هایی که با تو شریک شدم چرا که احساسم می گوید : تو می شنوی و می فهمی         

خواستم بگویم مرا ببخش چرا که لیاقت تو را ندارم و خوب می دانی چرا ..و این که دوستت دارم و همیشه تلاش می کنم که روز ملاقاتمان از من رنجیده نباشی و از وجود من خوشنود باشی ... دوستت دارم و به راهی که رفته ای ایمان دارم می خواهم بدانی که مطمئنم در آن شرایط بهترین انتخاب ممکن را کردی که از آینده ات از آرزوهایت از خانواده ات برای راحتی امثال من نسل آینده این سرزمین گذشتی ممنونم از تو حتی ممنونم برای گذشتت بابت ندیدن من ....ممنونم که این حس را به من می دهی که همواره در قلبم به تو افتخار کنم و یک الگو برای خودم داشته باشم ... درست است که از افکار تو هیچ نمی دانم اما همین که آن واژه سرخ درخشان را قبل از اسمت و روی قاب عکست می بینم می دانم که لایق بودی و حتما ته قلبت چیزی بوده که سزاوار این جایگاه هستی ... شهید

 هوای این روزها اما گه گاه سرد است و سنگین به زحمت در ریه هایم فرو می رود و اندوه و افسوس را هم با خود به داخل می کشد ببخش که برخی از ما فراموشت کرده ایم ..... ببخش که تو را از یاد برده ایم....ببخش که آرمان هایت برایمان شعار روی دیوار های سنگی شده است..ببخش که گاهی نامت را تنها چیزی که از تو برایمان به جا مانده است برای افتخار خود ذخیره کرده ایم... از این که روزها می گذرد و حتما باید 3 خردادی 31 شهریوری و یا دهه ی فجری از راه برسد تا قاب عکس های تو و یارانت را از گرد و غبار بی اعتنایی مان پاک کنیم و به دیوارهایمان بیاویزیم تا به همه نشان دهیم که چه گذشته ی پر افتخاری داشته ایم متاسفم... نه تنها برای آن بیش تر برای آن که عکس هایتان زینت بخش دیوارهای قلبمان نیست که بی اعتناییم که بی فکریم که کارهایی می کنیم که نباید که قدر شقایق ها را نمی دانیم که شقایق ها را می چینیم از این متاسفم که کارهای من آرمان های تو را به موضوع تکراری برای بحث های تکراری تبدیل کرده است و میزگردهایی که دیگر گرد آن حرف هایی که عملی شود گفته نخواهد شد

ببخشید که آرمان هایتان شعار دیوارهایمان است نه الگوی راهمان

من عذر می خواهم به سهم خودم به اندازه ی اشتباهات خودم نمی گویم شفاعتم کن لایقش نیستم نمی گویم از من گله نکن سزاوار گذشت دوباره ای نیستم تنها تنهایم نگذار با تمام بدی هایم باز هم به خوابم بیا دل تنگ تو ام دلم برای آن سربند یا زهرا برای آن پوتین ها برای آن لباس های خاکی تنگ است ... دست هایم خالی است دست هایم بسته است رهایم کن و ژ سه ات را به من بده تا با آن به جنگ تاریکی ها بروم

می دانم چه خواهی گفت : یک جفت پوتین از اراده بپوش و یک اسلحه از علم به دست بگیر

اما به من بگو: با این قلب ناآرام چه کنم؟ بی انگیزگی بی هدفی کابوس شب هایم شده است نیاز دارم به پشتیبانی ات به خوابم بیا........

برای هر وجب خاکی از این ملک

چه بسیار است آن سرها که رفته

ز مستی بر سر قطعه زین خاک

خدا داند چه افسرها که رفته........

توی پرانتز(از گله گذاری خوشم نمی آید اما نتوانستم از نوشتن خود داری کنم)

      ایضا (از همه عزیزان خواهانم که هیچ برداشت سوئی نفرمایند این متن هیچ گوشه و کنایه ای ندارد صاف و ساده است و یک هدف هم بیش تر ندارد)

          http://ghasedakdarkhoon.parsiblog.com/MLink/?5776763

 


نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20ساعت 7:30 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

 

به نام یکتا مهربان و بخشنده

 

 

 راستش اگر روزی از من بپرسند: بدترین و رنج آورترین موقعیت در زندگی یک نفر مثلا خود تو چیست؟

 

نخواهم گفت: بی پولی .... فقر..... بیماری...و نه تمام بدبختی های دیگر


راستش را بخواهید یک نگاه به طرف می اندازم و پس از کمی سنجش آهسته می گویم : بهترین موقعیتم

 

و اگر خودش متوجه نشد و با چشمانی گرد از تعجب توجیه خواست توضیح خواهم داد که:

 

می دانی چرا؟ چون تنها در آن صورت است که آدم افسرده می شود چرا که هیچ دست آویزی نداری که به آن چنگ بزنی و ناکامی ها و شکست هایت را بندازی گردنش و هر چقدر هم ده بار ده مرتبه (به زبان روان صد بار!)بنشینی و با خود حساب و کتاب کنی و بگردی یک گوشه از خاطراتت یک دستاویز کهنه هم که شده پیدا کنی باز هم چندان راضی نخواهی شد و وقتی جلوی آینه به عمق چشمانت خیره شوی و سعی کنی قلبت را بخوانی چرا که انسان گاهی آن قدر کلافه است که نمی داند بلاخره قلبش چه می خواهد این عضو عجیب و کوچک خیلی هوس باز است و اگر جلویش را نگیری هر روز چیزی می خواهد برای همین است که باید این ماده اسب وحشی را رام کر د و از این جهت می گویم ماده اسب که قلب ها بیش تر مونث هستند تا مذکر(فکر نمی کنم زن دیگری جرئت داشته باشد که این را بگوید اما من گفتم!)...می گفتم گاهی که در ژرفای دیدگانت غرق می شوی تا دلت را بخوانی می بینی که یک پوزخندبه خودت زده ای و می فهمی که انسان وقتی به چشمان خود خیره شد نمی تواند خودش را گول بزند و به سخره بگیرد چرا که دستت برای خودت رو می شود....

این که چیزی نباشد که دستاویز تو شود تا اشتباهاتت را که ناشی از تاخت و تاز لشکر نفست است و شاید هم ثمره گوش سپردن به دل هوس بازت و شاید هم صرفا تنبیهی است از جانب خودت بر خودت و یا یک لجبازی ... گدنش بیندازی ...

 نمی دانم دلایل متعددی خواهد داشت بلاخره آدمیم دیگر و من ابتدا فکر می کردم این هم یک اثر مدرنیته شدن است گویا اشتباه کرده ام و هزاران سال پیش هم مردم دستاویزهای بهتر و محکم تری داشته اند مثل اعتقادات جبریون... تقدیر ستارگان یا خدایان و حتی نوع عجیب ترش در مصر باستان اعتقاد به تعیین سرنوشت توسط اسم و...

 البته من هم گاهی که به سرم می زند و طرف خرافه پرست ذهنم شروع می کند به بافتن با این آخری موافقت می کنم...

و

راستش با خودم می گویم شاید این صفت انداختن ناکامی ها بر گردن موقعیت ها یک جور صفت ژنتیکی است که انتخاب طبیعی آن را انتخاب کرده و در زمره صفاتی قرار داده که بایستی با تکامل همراه شود و نسل به نسل با انسان ها همراه شود و من نمی دانم آیا این صفت در جانوران دیگر هم هست یا نه که اگر بود می توانستم این نظریه خودم را قابل قبول بدانم

 و

 چرا بترسم که کسی که این متن را می خواند با خود بگوید: ای دیوانه!

 

هر چه هست این دردناک ترین موقعیت عالم است به قول آموزگارسال های پیشم درد بی دردی....

و من که هر بار گرفتارش می شوم هم زمان دچار یک بیماری جدید می گردم که آمیزه ای است از مازوخیسم و سادیسم و دوستان می گویند جنبه سادیسمی اش بیش تر است و دست به کارهای جنون آمیزی می زنم و بی دلیل اختیارم را می دهم دست ماده اسب سرکشم و حرف هایی می زنم یا کارهایی می کنم که عقل بی چاره ام هم دچار تردید می شود که در سر من هست یا نه چه برسد به دیگران!

  هنوز دارویی برای درمانش پیدا نشده و گاه فکر می کنم ممکن است مسری هم باشد چرا که سحر عزیز که کنار من می نشیند هم دچار این عارضه می شود البته از نوع دیگرش !

فکر می کنم سویه باکتری اش متفاوت باشد پس فرض مسری بودنش این گونه خود به خود رد خواهد شد...

و البته بدتر از همه این است که این عارضه باعث رنجاندن دیگران می شود و اگر هم آنان را نرنجاند از عوارضش بدبینی است از نوع شدیدش و اگر کسی تو را ببیند دیگر نخواهد شناخت چرا که باورش نمی شود تو همان آدم یک ساعت پیش باشی که از شدت خنده و شادمانی در حال غلت زدن روی زمین بوده و یا تو همان کسی هستی که با کوچک ترین چیز ممکن می خندی و زندگی برایت بسیار زیباست و به جمله معروف :

 

تا شقایق هست زندگی باید کرد

 

ایمان کامل داری....

 

 امان از این بیماری !

 

 

توی پرانتز(متن بالا از عوارض بیماری مزبور و مذکور است )

 

ایضا (از دوستان صمیمانه تقاضا دارم اگر درمانی در نظر داشتند محروم نفرمایند)

 

ایضا (از سحر عزیز به خاطر بردن نامش پساپس عذرخواهم)

 


نوشته شده در شنبه 90/11/8ساعت 12:29 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام آفریننده ی دنیا و اولین استاد هر انسان

برای دومین معلم زندگی ام ،

 

سلام مامان ،

لابد الآن پشت میزت توی اداره نشستی و داری چای می خوری تا یکم خستگی ات در بیاد و کنار اون هم یک سری می زنی به تموم سایت های خبری تا ببینی دنیا دست کیه و وبلاگ های محبوبت رو هم باز می کنی تا پست هاشون رو نگاهی بندازی ممکنه این وسط یکی صدات کنه بری بیرون کارت رو انجام بدی و دوباره برگردی سر جات البته اگه من شانس بیارم و امروز یکم سرت خلوت باشه بعد هم میگی بزار وب هانا رو باز کنم ببینم کس دیگه ای نظر نداده  حدس می زنی از اون پست آخریم تا حالا چیزی ننوشته باشم تقریبا مطمئنی آخه من معمولا هر وقت چیزی می نویسم متن ادبی داستان پست های وبلاگم اول می دم نوشته ام رو شما بخونی و بعد اگه به نظرت قابل تحمل بود اجازه می دم بقیه هم بخوننش وقتی می خونیش یکم چونه می زنی و می گی حالا بد نیست به جز اون قسمت و... اما من این دفعه بدون پرسیدن نظرت این پست رو می زارم روی وبلاگم آخه این پست مال شماست ...

مامان ممنون ... ممنونم که  به دنیا اومدی تا فرشته ی من باشی ممنونم که به دنیا اومدی تا دنیا رو برای من زیبا کنی ممنونم که به دنیا اومدی تا به من آرامش بدی تا آغوش گرمت رو پناهگاه من قرار بدی سپاس گذارم  که به دنیا اومدی تا دستات نوازشم کنن ممنونم که همیشه دوستم داشتی و کلی تشکر دیگه آخه اگه بخوام همش رو بگم جا نمی شه حوصلتم سر می برم

مامان می نویسم تا بگم عاشقتم تا بگم هرگز دلم نخواسته تو مامانم نباشی آخه کی از فرشته ای مثل تو می گذره؟ صدات رو دوست دارم بیش تر از هر موسیقی دیگه ای

اگه اشک هام امون بدن و بتونم صفحه رو ببینم بقیه اشم برات می گم مامان هجوم احساساتم نمی زاره فکر کنم  تا زیباتر بنویسم می دونی که چقدر احساساتی ام و حتی نوشته های خودم منو به گریه می ندازه ... واژه ها دارن از قلبم جاری می شن و به دستای سردم فرمان می دن

دلم برای بچه گی هام تنگه (هر چند الآن هم خیلی بزرگ نیستم) دلم واسه پریدن تو بغلت تنگ شده  واسهواسه اخم هات واسه تموم مهربونی هات 

دلم می خواد تا بچه بشم و تو باز هم سرم داد بزنی: به جای کتاب قصه خوندن پاشو مشقات رو بنویس

- هانا مگه فردا امتحان ریاضی نداری نشستی جلوی تلویزیون؟

- خستم کردی چند بار باید بهت بگم اتاقت رو مرتب کن خجالت نمی کشی

- این چه وضع درس خوندنه باز که همه ی کتابات رو زمین پهنه ....

و...

دلم تنگ شده واسه زمانی که دنبالت راه میافتادم و اون قدر حرف می زدم که حرصت در میومد و می گفتی : بسه چقدر حرف می زنی...یا :چرا عین جوجه اردک ها دنبالم راه افتادی ؟

دلم تنگ شده واسه وقت هایی که دوتایی می رفتیم بیرون و برای تو فقط شادی من مهم بود این که از چشمام می خوندی چقدر خوش حالم راضیت می کرد

دوست دارم دوباره روی تاب پارک بشینم و تو تابم بدی و بهم بگی: وقتی میای عقب پاهات رو جمع کن .. آره همین طوری

دوست دارم دوباره با تو توی خیابون راه برم و تو برام بستنی قیفی بخری....

بیش تر از همه دلم تنگ شده برای زمانی که بی دلیل حس وحشت داشتم یا تنهایی نمی دونم اسمش رو چی بزارم و می دویدم  و سرم رو زیر دستات قایم می کردم عین یه جوجه که زیر بال مادرش قائم میشه و تو هم دوباره به خاطر این کارم دستم می انداختی و هیچ وقت نمی فهمیدی چقدر اون زمان احساس آرامش می کنم

دلم تنگ شده برای روزایی که به خاطر کارت خونه نبودی و من روی تخت می شستم و لباسات رو بو می کشیدم و چقدر آروم می شدم

وقتی فکر می کنم واسه بزرگ کردن من واسه تربیت من چقدر زحمت کشیدی از خودم متنفر می شم از اشتباهاتم بدم میاد... یادم نمی ره با این که خیلی کوچیک بودم اما در برابر اشتباهاتم دستم رو می گرفتی و برام توضیح می دادی مثل یه آدم بزرگ دلیل زشتی کارم رو برام توضیح می دادی .. یادم نمی ره چقدر اذیتت می کردم تا یه کتاب رو صدبار برام بخونی .... یادم نمی ره که همیشه پا به پای من تو هر کاری بودی تشویقم می کردی اشکالاتم رو گوشزد می کردی.... ممنونم که همیشه بهترین نقدکننده و تشویق کننده ی من بودی ... ممنونم که بهترین مادر دنیا بودی این که برای تو فقط غذای من مهم نبود... نمی دونم چطور می تونم احساساتم رو شرح بدم چطور می تونم دونه دونه زحماتت رو بشمرم ....

از همه بیش تر ممنونم که یه الگوی تمام عیار برای من بودی همیشه آرزو داشتم وقتی بزرگ می شم مثل تو باشم یک زن فوق العاده یک مادرخوب یک انسان موفق... هر چند می دونم که هیچ وقت نمی تونم مثل تو باشم .... تو حقیقتا لایق تمام احترامی که برای تو قائل هستند هستی ....

و من افتخار می کنم که دختر تو هستم...

شاید باور نکنی اما اخم های تو دعواهای تو هم برام دل نشینه

مامان ، تو من رو بیش تر از هر کسی می شناسی می دونی چقدر دوست دارم حتی اگر این غرور ذاتی م نذاره بیانش کنم

مامان بابت همه لحظه هایی که آزارت دادم ببخش نمی دونی وقتی ناراحتت می کنم چقدر عذاب می کشم اما چی کار کنم بیش تر از این متاسفم که نتونستم اون دختری باشم که تو لایقش بودی تو لایق بهترین ها بودی اما من... سخته اما ببخش ....

فرشته ی عزیز من حتی فرشته هم برات کمه چی باید خطابت کنم؟

همون مامان خوبه بهترین و زیباترین واژه ی دنیا عاشقتم و ..

                                تولدت مبارک

                                                                         هانای تو

توی پرانتز:

(تولد مامان گلم 6 بهمن اما خودش بهتر از هر کسی می دونه چه دختر عجولی داره ...ببخشید!)

(این وبلاگ و مطالبش برای همه است بابت این استفاده ی شخصی منو ببخشید...)


نوشته شده در سه شنبه 90/10/27ساعت 10:40 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

 به نام خدای مهربون

 

سلام ،

این پست رو می نویسم به یاد دوستانی که خیلی دوستشان داشتم و دارم و به بهانه دل تنگی که امشب با دیدن برخی رفتار ها گرفتارش شدم  

 

2 سال و 7 ماه پیش وقتی وبلاگ قاصدک رو با کلی کل کل با خودم نگه داشتم و مثل وبلاگ دیگرم در بلاگفا حذفش نکردم به خاطر دوستانی بود که از روز اول و از اولین پست آن قدر گرم و مهربان با من برخورد کردند که شجاعت گذاشتن مطالبم رو روی اینترنت و در معرض دید همه قرار بدم یادم نمی رود اولین نظر را بهروز برایم گذاشت (فقط یک شکلک دست زدنآفرین) و اولین دوستان من امیر علی مرصاد باران عزیزم و سخی فرهادی بودند .... و اولین کسی که تولدم را در پارسی بلاگ تبریک گفت دکتر سخنی عزیز بود

و شاید اگر چند ماه پیش که پست دعایم کنید را گذاشتم قاصدک را حذف نکردم و هم امشب که این قدر دلگیرم بابت این بود که نمی خواستم همین دوستان را هم از دست بدهم

بچه های 2 سال و نیم پیش پارسی بلاگ یک خانواده بودند یک جمع صمیمی یادم نمی آید به هم توهین کرده باشیم یادم نمی آید مشکلاتی که با هم داشتیم را در پیام رسان گذاشته و آن جا را به یک میدان جنگ تبدیل کرده باشیم آن روزها ما اختلاف نظرتمان را به خصومت و بی احترامی به شخصیت هم تبدیل نمی کردیم و ما از روی ظاهر قضاوت نمی کردیم

یادتان به خیر شقایق عزیز، باران گل، آلا جان و برادران عزیزم جناب فرهادی آقای دباغی نژاد کوروش،  مهدی،  امیرعلی و...

هیچ کدامتان هیچ وقت سن و سالم را به رخم نکشیدید و نه قلم ناتوانم را احترامی که به هم می گذاشتیم را فراموش نمی کنم و نمی دانم امروز دیگر چرا مثل سابق نیست ...یادم نمی رود که کسی منتی بر دیگری نداشت و یا برای من که تقریبا از همه کوچک تر بودم کسی بی خود بزرگ تری نمی کرد

یادش بخیر جناب فرهادی هیچ وقت در جواب سماجت های من برای آمدنشان به وبلاگم و خواندن پست هایم به قلم ضعیف من ناپختگی و کوچکی ام را به رخم نکشید

یادش بخیر شقایق هیچ وقت نگفت من بیش تر از 15 سال از تو بزرگ ترم دوست تو باشم؟ وقتی مشخصاتش و سنش را برای اول بار در پروفایلش دیدم چهره ی متعجب من دیدن داشت

یادمه نظر فرستادم جون من بگو شقایق چند سالته؟

نوشت : به خدا 32 سالمه

یک بار رفتم به وبلاگش دیدم قالب نو گذاشته

 به ا یشان گفتم: شقایق جان قالب نو مبارک  کی برات درست کرده

گفت : علیرضا دباغی نژاد

گفتم : منم قالب نو می خوام

گفت :برو بگو برات درست می کنه

گفتم شقایق بیخیال برم چی بگم بگم یه قالب برام بساز

گفت: برو بگو اگه نتونست هم من کمکت می کنم نه در حد اون کار علیرضا خیلی قشنگه

من آن زمان هنوز  آقای دباغی نژاد را نمی شناختم

با کلی خجالت رفتم و گفتم: آقای دباغی نژاد سلام ممکنه برای منم یه قالب درست کنید و....

گفتند : باشه برای شما هم درست می کنم فقط عکسی مد نظرتون نیست براش بزارم؟

یک عکس برای ایشان گذاشتم و خیلی زود برایم یک قالب نو ساختند بی هیچ منتی به همین سادگی

هر چند که از کم سعادتی من این قالب زیبا را نشد آپلود و.. کنیم وایشان هم کلی اظهار شرمندگی کرد  آخر هم من دست به قالب قاصدک نزدم

یادش بخیر مهدی چقدر نصیحتش کردم و گفتم: بی خیال افکار مزاحمت بشو و سیگار کشیدن را رها کن

یادم نمی آید گفته باشد: تو بچه را چه به نصیحت کردن من

و بارران عزیزم خواهری که عاشقانه دوستش دارم و تنها دوستی است که خارج از فضای پارسی بلاگ با او ارتباط دارم کسی که 11 سال از من بزرگ تر است

یاد مرتضی بخیر هم سن من بود با چه شوری در وبلاگش می نوشت و دیگران را به مباحثه دعوت می کرد کسی هم به او نمی گفت جوجه 15 ساله برو تو را چه به این کارها

 یادش بخیر آن روز ها روزی 10 بازدید داشتیم و 3 4 تا کامنت نه مثل حالا روزی 100 بازدید و هیچی...

پارسی بلاگ برای من یک خانه بود و حالا از آن دوستان قدیمی ام باران درگیر مهدی کوچولو است و هر بار اس ام اس می زنم تو رو خدا بیا آپ کنم دلم تنگ شده برای آن شعرهایی که از دفتر شعر امید(همسرش)کش می رفتی و هی می گوید : نه هانا جان بزار مهدی (پسرش)یکم بزرگ تر بشه ...حالا باشه برای بعد

مهدی هم درگیر کارهای خودش است و کوروش وشقایق و امیرعلی هم نمی دانم این روز ها کجا هستند. ... از آن جمع  جناب فرهادی مانده که همیشه مرا شرمنده می کندو آقای دباغی نژاد را بعد از مدت ها امشب در پیام رسان پیدا کردم...

هی من هم بی معرفت شدم همه درگیر کارهای خودمانیم هی ...

دوستان جدید هم که...

نمی دانم این پیام رسان چرا اختراع شده؟ بابت این که ما رو از هم جدا کنه؟ یا به هم نزدیک ؟ یا بابت جنگ و دعواست؟

نمی توانید حدس بزنید امشب دلم چقدر هوای گذشته ها را کرد زمانی که در انتقاد ها توهین نبود زمانی که هیچ چیز مثل امروز نبود.....

توی پرانتز(از تمام کسانی که بعد از خواندن این پست ممکن است به هر دلیل ناراحت شوند صمیمانه عذر می خواهم)

            (خیلی چیزهای دیگر در ذهنم بود که بگویم اما......)

            (ما چه امان شده است؟)

           (بی انصافی است اگر بگویم دوستان جدید به اندازه ی شما خوب نیستند منظورم از این پست این نبود)

ما همواره خود را بین دو چیز به صلابه می کشیم : حسرت دیروز و وحشت فردا. فولتون دورسلر

 


نوشته شده در سه شنبه 90/10/20ساعت 12:35 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام ایزد منان

یک گله بزرگ:وقتی آمار بازدید دیروز رو دیدم 95 تا! در حالی که یک دونه ام کامنت نداشتم واقعا ناراحت شدمدلم شکست قلبم شکست

بابا بی معرفت ها چرا قاصدک شده محل گذر دریغ از یک دونه کامنت! خانوم کامنت بزار آقا کامنت بزار این پستم بخونین حال کنید و کامنت بزارید تو رو خدادلم شکستگریه‌آورگریه‌آور پست رو می خونین نمی خونین هم کامنت بزاریدگریه‌آورگریه‌آوردلم شکست مردم از بی کامنتییییییییییییییگریه‌آور

همین چند دقیقه پیش حالم خیلی خوب بود  داشتم برای یک مسابقه ادبی خیر سرم متن می نوشتم که مامان جان صدایم زد :

-هانا جان

برای همین لپ تاپم را که نمی دانم این روزها چه مرگش شده و اگر شارژر کت و کلفتش در آن دهان گشادش نباشد و مدام انرژی گهربار و با ارزش برق را که البته این روزها بسیار بسیار با ارزش تر شده است همین سرمایه ی ملی و آینده ساز نسل های آینده ایران که ( چو ایران و آینده ی ایرانی ها نباشد تن من مباد!) و باید در مصرفش صرفه جویی کرد اگرنه می دانید که بله بلاخره نسل های آینده هم در آن سهمی دارند نه؟ ای بابا پس چه شد آن دگران کاشتند و ما خوردیم ما هم بکاریم تا دگران بخورند؟ چی ؟دگران کوفت بخورند مفت خورها خودشان تلاش کنند هی سوخت فسیلی بسوزانند هی co2      و ch4و غیره وارد اتمسفر کنند هی لایه اوزون را سوراخ کنند وارونگی هوا تنفس سرب آلودگی آب های زیر زمینی و... ببخشید یک لحظه رفتم به فضای کتاب زمین شناسی سال سوم ای با چه بدبختی پاسش کردیم نهایی بود تا صبح بیدار نشستم و آخر هم 16 و نیم شدم! بی خیال

این چطور است ؟ اگر صرفه جویی نکنید باید به قیمت خون پدر که چه عرض کنم  نیاکان بزرگوارتان قبضش را پرداخت کنید بله داشتم می گفتم اگر این سرمایه ملی سرازیر معده مبارکش نشود کار نمی دانم چرا اما روشن نمی ماند بله به اجبار رهایش کردم چون همانگونه که عرض کردم نمی شد مثل همیشه که هر کجا می روم خرش (با کسره بخوانید لطفا!) بگیرم و همراهم ببرم و رفتم ببینم مامان جان چه کارم دارد

خوش و خرم داشتم می رفتم که چشمم به چشمش افتاد! یک لحظه زمان ایستاد قفل شد ساعتم جلو نمی رفت فکر کنم باتری تمام کرده! بله نفسم بالا نمی آمد نمی دانم چه حسی داشتم هیجان ؟ ترس؟ استرس؟ اصلا این موقع منتظرش نبودم غیر منتظره ترین ملاقات عمرم بود نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم بدون برخورد به او از کنارش بگذرم به اتاق مادرم رفتم در حالی که از شدت هیجان به تته پته افتاده بودم

-          ما...ما...ن ...س..ما...مان... اون او..مده

-          چی کی اومده؟ من که صدای زنگ را نشنیدم

-          اون دیگه

-          آخه اون کیه؟ حالت خوبه؟مگه جن دیدی

-          اون از جن هم بدتره

مادر بیچاره ام که از تته پته من چیزی دستگیرش نشده بود خودش وارد عمل شد و از برخاست داشتم بی هوش می شدم شوک وحشتناکی به من وارد شده بود مادرم طفلک دل نگران از اتاق خارج شد و با دیدنش فریادی از هیجان کشید و به سوی آشپزخانه دوید

-          کجا میری ما..مان چی می خوای

یک باره دیدم در حالی که در دستش 2 تا بطری است به سمتم آمد از بس گیج بودم نمی فهمیدم چه کار می کنم فکر کردم لابد برف شادی است حالا که بعد از این مدت به دیدارمان آمده لایق این هم هست

مادرم اما یک جمله گفت : تو از این ور بزن منم از اون ور

-          چی چی رو بزنم؟

-          مگه نمی بینی دستت چیه زود باش تا نرفته باید حسابی ازش پذیرایی کنیم

 -              - اما مامان من گفتم لابد تا ببینیش می کشیش اینا چیه؟

-          هیس الآن هم قصد همین کار رو دارم نمی دونم یک دفعه از کجا پیداش شده ؟

-          مامان

-          زود باش

بعد در حالی که انگار داشت در یک عملیات بزرگ و مهم شرکت می کرد بسیار آهسته طوری که او که مشغول قدم زدن در هال بود متوجه نشود و از پشت سر شر وع کرد به فشار دادن سر آن چه که من بس که شوکه بودم فکر می کردم برف شادی است

به محض انتشار بوی دل نشینش از شوک خارج شدم و شروع به کمک به مادر کردم دقیقه ای بعد جفتمان روی مبل های هال خسته از این تلاش که به ثمر هم نشست افتادیم

گفتم: این اسپری چی بود اسمش..اه .. چینی مینی که نیست

-نه گلم اصله made in iran     ... نگران نباش دیگه زنده نمیشه حسابی تار و مار شد

و بعد در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود افزود: دیگه نمی تونه بهت صدمه بزنه

لبخندی زدم و در حالی که به جنازه اش خیره شده بودم گفتم: من که دست به جسدش نمی زنم بی زحمت تا این جاش رو که انجام دادی و تار و مارش کردی اگه ممکنه خودتم یه خاک انداز بیار جنازه این سوسک رو پرت کن بیرون

مادر اخم دل نشینی کردو در حالی که زیر لب غر می زد به سوی آشپزخانه رفت و من خسته از این جدال و خوش حال از پیروزی ام به سمت لپ تاپ عزیزم که دهانش هم چون یک وال پر خور باز کرده بود و منتظر سرمایه ملی بود به راه افتادم ...


نوشته شده در شنبه 90/10/17ساعت 10:10 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak