سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

از ذوق و شوق شب قبل و صبحگاه هرچه بگویم کم است از آن روزهای عجیب و غریب بود...اصلا پاهایم روی زمین نبود هنوز در شوک بودم از روزی که خبر را شنیدم شوکه بودم تا همان دم ...نمی دانم شیرکاکائو را چطور خوردیم هم من هم دوستانم آن هم نصفه نیمه .... بقیه اش را ریختیم داخل سطل
من حتی با وجود حس گرسنگی شیرینی را هم نخوردم فقط دویدیم که زودتر داخل شویم و جلوتر بنشینیم ...بلاخره از آخرین بازرسی هم گذشتیم قبلش نامه ی کوچکی را که نصف برگ آچار بود و برایشان نوشته بودم دادم به دست خانمی که نامه ها را جمع می کرد ..عاشقان کم نبودند ....
ساعت 8 بود از ساعت5 صبح که از قطار پیاده شده بودیم و خودمان را رسانده بودیم برای گرفتن کارت هایمان تا آن موقع در صف بازرسی بودیم اما انگار گذر زمان حس نمی شد داخل شدم نگاهم افتاد به آن بالا به آن دیوار آبی رنگی که همیشه از پشت شیشه تلویزیون با حسرت نگاهش می کردم و آن عکس امام که زینت بخشش بود به رضوان و فائزه گفتم :بچه ها خوب این جا را نگاه کنید و به یاد بسپرید شاید دیگر این فرصت پیش نیاید این جا همان جاست که آرزوی دیدن از نزدیکش را داشتیم همان جایی که امام می آمد و با  دوست دارانش دیدار می کرد...اصلا حال خودم را نمی فهمیدم فقط می دانم آن دو ساعت از 8 تا 10 را در ناباوری به سر می بردم تمرین سرود خواندن می کردم شعار می دادم اما روی هوا...حس عجیبی بود خیلی خاص گه گاه با دوستانم رویمان را به سمت هم برمی گرداندیم و می گفتیم باورم نمیشه... نزدیک ساعت ده بود مداح اهل بیت مداحی می کرد اصلا یادم نمی آید چه می خواند به جای لذت بردن زل زده بودم به او و با نگاهم التماسش می کردم که این خواندن را تمام کند همه  همین طور بودند زمزمه وار غر می زدند چرا تموم نمیشه وقتی هم همراهی می خواست کسانی که تا یک ساعت پیش با مداح دیگری سرود تمرین می کردند و با تمام وجود می خواندند مثل لشکر شکست خورده جوابش را می دادند بنده ی خدا ملتفت بود کسی گوش نمی دهد او چه می خواند مخصوصا ما که بار اولمان بود

دست فائزه را فشار دادم و گفتم چقدر مونده ؟ نگاهش را چرخاند پشت سرمان ساعت بود  ..  آرام گفت  5 دقیقه به ده مانده
برای چندمین بار دست کشیدم به مقنعه کرم رنگی که پوشیده بودم و عینکم را مرتب کردم عینک نمی زنم چشم هایم نیم نمره ضعیف است و دور را کمی تار می بینم اما آن روز بچه ها را از داخل صف برگرداندم که بروند عینکم را از امانات بگیرند می خواستم این لحظه ها را کاملا واضح ببینم
بلاخره مداحی تمام شد لحظه ای به خودم آمدم که آقا وارد شدند از سمت راست صدای جیغ و گریه و شعار با هم می آمد جمعیت به سمت جلو حرکت کرد و صف به هم ریخت آن دقایق اصلا فکر نمی کردم فقط می گریستم چشم دوخته بودم به ایشان اشک هایم فرو می ریخت از شدت گریه نمی توانستم شعار بدهم باورم نمی شد زمان ومکان گم شده بود انگار... همه همین طور بودند کسی به کسی نبود همه چشم ها خیره شده بود به یک نقطه ما چون تقریبا جلو بودیم اصلا متوجه دیگران نبودیم همین دو صف جلویی خودمان را هم نمی دیدیم

دیدار

دیدار کنندگان جز عده ی انگشت شماری همه جوان بودند دانشجو و دانش آموز برای همین حس خاصی بود خیلی مرتب سرود را خواندیم آقا تمام مدت چشم دوخته بودند به متن سرودی که برایشان گذاشته بودند و ما با تمام حسمان تمام قلب و روح و ارادت و علاقه مان هم نوا شده بودیم وقتی به بند یا سیدنا المهدی می رسیدیم همه با تمام وجود فریاد می زدند و دست ها را به آسمان بلند می کردند بلاخره تمام شد آقا شروع کردند به سخنرانی ... می دانستم این لحظات گذراست برای همین تمام مدت چشم دوخته بودم به ایشان از زمزمه های زیر لب و حرف  های قبل از حضورشان خبری نبود همه سکوت کرده بودند دو سه باری فرصت تکبیر گفتن لا به لای حرف هایشان پیش آمد الله اکبر الله اکبر خامنــــــه ای رهبر مرگ بر ضد ولایت فقیه مرگ بر آمریکا مرگ بر انگلیس مرگ بر منافقین و کفار مرگ بر اسرائیل
شاید باورتان نشود  ولی همه وقتی به مرگ بر اسرائیل می رسیدند از قصد بلند تر فریاد می زدند جوری که حس می کردم دیوار های حسینیه امام می لرزد با  تمام نفرت مــــرگ بر اسرائیل می گفتند صدا در حسینیه می پیچید و پژواکش باز می گشت
دیدار یار خیلی زود به پایان رسید 5 دقیقه به یازده بود آقا بلند شدند و رفتند و ما ماندیم با کلی حسرت...
موقع بازگشت هم روی هوا راه می رفتیم .... و همه غصه دار از این که  چقدراین دیدار  کوتاه بود  
آن روز عجیب حسی داشتم من از ذوق و شوق فراموش کرده بودم روز تولد امام هادی است من همیشه 15 ذی الحجه را دوبار جشن می گیرم چون روز تولدم به ماه قمری مصادف با این عید و روز میلاد امام دهم است اما امسال...
خدایا می گویند تا سه نشود بازی نشود امسال بهترین کادوی تولد را به من دادی دیدن رهبر بزرگوارم از فاصله ی نزدیک و برای بار نخست و گذشته از آن حسابی سورپرایزم کردی :) چون فراموش کرده بودم تولدم است و اگر خاله جان پیام تبریک نمی فرستاد متوجه نمی شدم... خدایا باز هم از این سورپرایزها داری؟:) یک راهیان نور هم می خواهم همان روز هم گفتم  آن هم به آبروی امام خامنه ای رهبر بزرگوارم :) آیکون بچه پررو:) ... هرچقدر بنویسم بی فایده است تمام آن لحظات را در قلبم ثبت کردم واضح و درخشان چون تمام مدت به خودم می گفتم خوب همه چیز را نگاه کن بعدا پشیمان نشوی:)
ان شاءالله قسمتتان
عید سعید غدیر خم مبارک....
التماس دعا  
 


نوشته شده در شنبه 91/8/13ساعت 2:59 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

پاییز


این روزها دلم مدام دنبال بهانه می گردد... حس می کنم تمام وجودم تهی شده...تهی از هر احساسی برای همین  خیلی سخت می نویسم ...بیش از یک ماه از پاییز  گذشته اما باران جز نم نم نباریده.. عجیب هوس باران کرده ام یک بارش تند پاییزی...دلم برای نفس کشیدن عطر خاک باران خورده تنگ شده...دلم برای ایستادن زیر باران و خالی شدن از هر اندیشه ای تنگ است...حس می کنم سرنوشتم آبستن حوادث غریبی است...اتفاقاتی که منتظرش نبوده ام...نمی هراسم دستم در دست کسی است که معتمد است و پشتم به او گرم است اما نمی دانم می توانم پیروز بیرون بیایم یا نه...دلم برای نوشتن تنگ شده برای شور و غوغا برای یک دنیا انگیزه..این روزها انگیزه ها در رفت و آمدند وقت وجودشان پرم از حس زندگی شور اما  ناپایدارند مثل هوای پاییز گاهی گرم گاهی سرد ...این جا انگار باید جای سیاه مشق ماتمکده نام بگیرد چرا این روزها انقدر  غم و غصه بر دلم سنگینی می کند نمی دانم....به شکست غیر قابل باوری که طی این دو هفته خورده ام به چشم یک فرصت دوباره نگاه می کنم حس می کنم خدا می خواست بگوید:تو رویایت را فراموش کردی من خواستم دوباره به یادت بیاورم ... شرمگین می شوم از داد و فریادی که سر خدا زدم و ناسزاهایی که به زمین و زمان گفتم شرمنده می شوم از نگریستن به چشم هایی که تمام عمرش را سرمست بود از این که هیچ گاه شکست نمی خورد هیچ گاه آن قدر متزلزل نمی شود که جز خودش دنبال مقصر های دیگری هم بگردد اما من ناامیدش کردم شرمنده می شوم از زاری هایم و تلاش های احمقانه ام برای برگرداندن  آن چه که نوشته شده بود و بازگشتی برایش نبود و این که فراموش کرده بودم هدف های بزرگ نیازمند تلاش هایی درخورشان هستند و حالا پرم از حس شرم ...

اما....


خورشید هر روز صبح طلوع می کند و یادآور فرصت های پیش روست دقایق ثانیه هایی که در آن زندگی می کنیم و هرگز قدرشان را آن طور که باید نمی دانیم و یادآور فرداهایی است که خواهد آمد و امروز مان آن ها را خواهد ساخت فرداهایی که می توانیم سرمست و مغرور باشیم و چشم در چشم مشکلات بدوزیم و کوله باری از تجربه های ارزنده مان که پر است از پیروزی های این روزهایمان را به رخشان بکشیم و یا این که تلخ خندی زنیم و منتظر یک پایان نابه هنجار دیگر شویم ...

...................................
پاییز را هیچ گاه به اندازه ی بهار دوست نداشته م چرا که من زاده ی بهارم و عاشق گرما شور و نشاط و حس زندگی ش اما حالا که خوب فکر می کنم می بینم پاییز  نشاط بهار و بلوغ تابستان را ندارد اما خردمند و با تجربه  است...پاییز می داند ... پاییز می بارد اما امیدش را از دست نمی دهد و هم چنان مبارزه می کند و در آخر با وجود از دست دادن همه چیز و طی کردن زمستان بودن باز هم به بهار می رسد... این روزها می خواهم کمی پاییز باشم    
   

...........................................

من  زندگی کردن را فراموش کرده بودم تلاش هایم از روی اجبار بود با این که می توانستم با تمام وجود از خستگی م از تلاشم برای آن چه که می خواستم لذت ببرم اما خودم را محروم کردم از این احساس...نمی دانم چرا....

ممنونم از خدا با این لطفش به من نشان داد چقدر دوستم دارد آرامشم بهم ریخت اما فهمیدم هرگز تنهایم نمی گذارد و هرگز برایش موجودی بی اهمیت نبوده ام ممنونم از خدایی که  این قدر عاشق من است خدایی که  جفا کاری م را با محبت پاسخ می دهد...خدایی که وقتی داد و فریاد راه می اندازم مرا در آغوش پرمهرش می فشارد و به من یادآوری می کند چقدر دوستم دارد و این که پا به پای من می آید تا با هم مشکل تازه را حل کنیم برای رشد کردن و بالیدن من

خدایا لطفا همیشه همین طور مواظبم باش...



نوشته شده در یکشنبه 91/8/7ساعت 6:44 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

مولا



امشب دلم بدجور هوای کودکی  به سرش زده ..هوای روزهای قشنگ دور... هوای یک دل سیر گریه کردن ..هوای یک حس امنیت خاص...
بگذار راحتت کنم دلم امشب امام رضا می خواهد.... دلم حرم می خواهد آرامشش را حریم امنش را دلم هوای آقای سبزپوش مهربان دارد هوای سفره ولی نعمت....دلم گوش بی منت می خواهد برای شنیدن درد و دل...دلم پنجره فولاد می خواهد دست های حلقه شده و دل گره خورده...
آقا همین جاست ...کنارم ... در مشهد الرضای من ....شهرم زادگاهم ....ولی انگار به اندازه ی تمام سال های گذشته از من دور است
باز ذی الحجه است باز این ماهِ  ....
ماهی که درنیمه ی آن زاده شدم ... ماهی که عرفه دارد قربان دارد ، غدیر دارد ماهی که نزدیک محرم است بوی عزای ارباب می دهد
ذی الحجه همیشه برایم پر بوده از شادی و غم تمام سال یک ور ذی الحجه یک ور آخرین نفس های یک سال قمری دیگر و کلی خاطره برای من..
راستی داستان این روسیاهی از کجا آغاز شد؟یک دفعه چه شد؟ چه شد آقا...کجای این جاده بودیم که پایم لغزید و دستم از دستانت رها شد ..کجای این جا زنجیر نزدیکی گسست... بگو آقا جریان چیست؟..چرا انقدر حس غریبی می کنم همیشه با همه گنهکاری حسم به مولایم به ولی نعمتی که با عشقش بزرگ شدم نزدیکی بوده و بس چه خبر شده؟ 
انگار همین دیروز بود داخل حیاط خانه ی مادربزرگ بین باغچه گل  رز و درخت های  توت و انجیر و گردو  می دویدم و می خواندم :
ای خدا کاش که من یک کبوتر بودم  .... شاد می آسودم می زدم بال و پری دور تا دور حرم از دلم پر می زد ماتم و غصه و غم
فردا عرفه است روضه ی ارباب می خوانند راهم می دی حرم؟ممکن است آیا؟باب الرضا؟ نفس کشیدن در صحن انقلاب نوشیدن آب سقاخانه اسماعیل طلایی می شود آیا تجدید دیدار با کبوتر ها؟ شاید پیش شما وساطتت کنند
آقا بگویم یک چیزی؟ عموی بزرگوار؟ دلم تنگ شده برای قدیم ها..برای دل پاک بچگی ... می شود آیا با هم آشتی کنیم آقا ؟ یک بار دیگر؟ یک فرصت دیگر؟ میشود آنطور که می دانی و می توانی دلم را آرام کنی؟ سرم پر است از همهمه آقا...فردا عرفه است و من سرگردان فردا عرفه است و من بی هدف
چقدر احساس پوچی می کنم امشب ... آقا عجیب دلم روضه ی ارباب می خواهد ... لایق کربلا که نشدیم امسال هم چقدر دلم یک دل سیر گریستن می خواهد
آقا عجیب دلم گرفته دلم بچگی می خواهد دلم لالایی محبوب کودکی م را می خواهد
 می شود باز کودک شوم و مادربرای خواب کردنم بخواند لالایی طفل 6 ماهه را؟

لایِ لای ای اصغر شیرین زبانم لایِ لای
خوابِ کن ای طوطی بی خانمانم لایِ لای
اصغر صغیرم لایِ لای
نخورده شیرم لایِ لای
این بیابان جای ِ خوابِ ناز نیست
خالی از صیاد و تیرانداز نیست
این بیابان جایِ خوابی هولناک
نوجوانان خفته در آغوش خاک

غم نوشت : حالم بدجور گرفته است برای این دل و چشم های بارانی دعا کنید...

عرفه


نوشته شده در چهارشنبه 91/8/3ساعت 11:45 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

                                                                                                                                                                         اسیر

باد خنکی می وزید اما انگار سرما را حس نمی کرد ... نشسته بود پشت میز  و موهایش را داده بود دست باد یک شال گردن رنگارنگ دور گردنش پیچیده بود .... مثل همیشه بود ...ساده لباس پوشیده بود نشستم رو به رویش ... صورتش مهربان بود و متبسم...نگاهی به چشم هایم انداخت لبخندی روی لبم نشست آرام سلام کرد پاسخش را دادم کمی عصبی بودم لبم را می جویدم نگاهم می کرد آرام هیچ گاه سرم فریاد نکشیده بود اگر هم لازم بود آرام تذکر می داد هیچ گاه عصبانی ندیده بودمش بلند شدم و به آشپزخانه رفتم دو فنجان چینی زیبا را پر کردم از قهوه ترک شیر نداشتیم می دانستم عکس من قهوه تلخ را دوست ندارد ظرف شکر را داخل سینی گذاشتم وقتی نگاهش به فنجان قهوه افتاد آرام گفت:میشه یه لیوان چای برام بیاری؟برگشتم جای فنجان چینی گل دار لیوان پایه بلندی و خوش تراشی را پرکردم از چای داغ آرام تشکر کرد و بعد مکث کوتاهی گفت:بگو

نمی دانستم چه بگویم

نگاهم بالا رفت خیره شدم به دست هایش که لیوان چای داغ را گرفته بود و بخار ملایمی که از چای برمی خواست و آرام آرام از راه بینی وارد ریه هایش می شد انگار با تمام وجود عطر چای را می بلعید نگاهش که می کردم برایم عجیب بود چقدر زود فراموش کرده بودم که انقدر چای دوست دارم  چه قدر زود یادم رفته بود عطر چای با احساسم چه می کند نگاهم کرد و آرام گفت: تا کی می خوای منو این جا حبس کنی؟

به چشم هایش خیره شدم چشم هایی که روزی خیلی پر فروغ بود پر از امید پر از هدف پر از بلند پروازی  اما امروز به خاطر من کم رنگ شده بود هرچه بیش تر نگاهش می کردم بیش تر به زیبایی ش پی می بردم زیبایی که سعی داشتم پنهانش کنم چرا؟
بعد از دقایقی کوتاه لیوان را روی میز گذاشت به صورتم خیره شد و گفت: درکت نمی کنم ...یک روزی من و تو با هم عهد بسته بودیم یادت هست؟ همون عهدنامه ای رو می گم که وقتی نوشتیش با لان سنت از انگشت اشاره ت خون گرفتی  و زدی پاش و بعد با یک تکه پارچه ی سفید دورش رو محکم بستی و گذاشتی تو صندوقچه ت...یادت میاد؟منو ببین ببین با من چی کار کردی؟ مگه قول نداده بودی منو فراموش نمی کنی؟مگه نگفته بودی از یادت نمی ره که باید همیشه کودک موند؟مگه به من قول ندادی که هیچ وقت عقاید بقیه آدم ها اثری روی تو نذارند مگه قسم نخوردی هر شرطی باشه هر شرایطی باشه قبول  می کنی تحمل می کنی؟
بلند شد ایستاد روی پاهایش حس کردم چقدر ضعیف شده ادامه داد:تو می خواستی دست در دست من برسی به قله کمال؟تو می خواستی پا به پای من بیای؟هرچی گفتم قبول کنی؟هرچه خواستم فراهم کنی؟ منو نگاه کن جای زخم ها رو روی پیکر من می بینی
نگاهش کردم زخم های عمیق و سطحی فراوانی داشت شرمسار سرم را زیر انداختم
-تو این کار رو با من کردی با هر قدم اشتباهت با هر دقیقه هدر  رفته ت با هر خطا... من نگفتم خطا نکن تو یک انسانی و برای سعادت و کمال باید خطا کنی اما تو...تو فراتر از حد انتظار کج رفتی ... من به تو ایمان داشتم وقتی خداوند من رو داخل پیکر تو دمید به من گفت که من فرمانروای تو هستم تو فقط وسیله ای هستی در جهت برآوردن نیاز من نمی دونستم یک روز می رسه که زندونی م می کنی نمی دونستم یک روز میاد که تو به من دستور می دی که سکوت کنم که راحتت بزارم که کاری به تو نداشته باشم ... نمی دونستم همچین روز ی هم فرا می رسه....کودکی هات یادته؟بی قرار بودی شیطون اون به خاطر من بود من به تو دستور می دادم من برات راه مشخص می کردم من برای جسم کوچک تو بزرگ بودم و این باعث بی قراری تو بود اما هر چه رشد کردی جلوی رشد منو گرفتی تو بزرگ شدی اما اجازه ی بزرگ شدن به من ندادی و منو زندانی کردی...تو موجود خاکی و پست که فراموش کردی باید به والاتر از خودت احترام بزاری تو هوس های تو خواسته های تو فانی ست تو یک روز خواهی پوسید و من باید به خاطر بی کفایتی م در اداره کردن تو مجازات بشم من باید حرمت انسانی م رو بشکنم و این صدهابار برای من سخت تر از سوزانده شدن در آتش خشم پروردگاره
روی زمین نشست و های های گریه اش بلند شد ... می گریست و به خاطر نالایقی اش از خداوندش عذر می خواست و من مثل نقشی بر دیوار، بی جان سکوت کرده بودم... دلم نمی خواست به خاطر من این طور بگرید دوست نداشتم خودش را سرزنش کند نمی دانستم چنین روزی می رسد و بلاخره بغض او سرباز می کند...
گریست و گریست و در چشمه اشک هایش شست و شو کرد وقتی خارج شد دیدم زخم هایش کمی بهبود یافته بود پرسیدم: چه شد؟
گفت :به درگاه باری تعالی توبه کردم و عهد بستم که این بار توبه شکنی نکنم ...
رو به من گفت : از امروز اجازه نمی دهم بیش از این حبسم کنی اجازه نخواهم داد که هر چه می خواهی بکنی پس مراقب اعمالت باش...
رو به آسمان کرد و گفت : ای خداوند بلند مرتبه توفیق ده که امر تو را اطاعت کنم و بندگی تو را کنم و در مبارزه ی با نفسم پیروز گردم ای خدای مهربان پاک و منزه ای تو از آن چه مشرکان می گویند پرودگارا باز می گردم به سوی تو تو نیز بازگرد از عذاب من و مرا ببخش 
..............................................................................................................................................................................................
بارالها یاری مان ده تا روح پاکیزه ای که در ابتدای خلقتمان به ما عطا کردی در دست نفسمان اسیر نگردد   

 


نوشته شده در دوشنبه 91/8/1ساعت 7:41 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

به نام خداوند بلند مرتبه

....

گاهی بعضی اتفاق ها باید بیفتد:)...
گاهی جای مغز  قلب آدم آماج تیر حقیقت است این جور وقت ها با خودم می گویم هانا کاشکی می شد جلو دانستنت را می گرفتی یعنی چه جوری بگویم یک رشوه ای چیز ی می دادی و مانع فهمیدن بعضی چیزها می شدی ...
آخر وقتی به قلبت بخورد خیلی درد دارد می دانید جوری که نمی توانی قامت راست کنی نمی توانی بزاقت را قورت بدهی و متاسفانه اگر آدمی شبیه من باشی و عرضه اشک ریختن نداشته باشی یعنی غرورت نگذارد شده حتی یک قطره اشک بریزی و کلا این راه بیرون ریختن را برایت مسدود کرده باشد فقط می ماند یک چیز آن هم که هی چشم هایت را می ببندی و باز کنی  تا شاید بیدار شوی و بفهمی خواب بوده از همان خیال های کج بی پایه و اساس که گاهی ور منفی باف ذهنت باعث نمودش می شود...
خلاصه، امشب یکی از همان شب ها بود...طبق عادت معهود بهتر بگویم عادت برنامه ریزی شده مغزم ، اول یک لبخند ژکوند زدم خیلی طبیعی انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده آخر داغ بودم اصلا حالی م نبود این تیر زهرآگین به کجا اصابت کرده بعد کم کم بعد چند دقیقه سرد شدم تازه گرفتم قضیه از چه قرار است این مواقع معمولا تا یکی دو ساعت بعد خارج شدن از شوک منطقم آف می شود و امپر احساساتم می زند بالا و همان عادت همیشگی فرو خوردن بغض فکر کردن به هیچ چیز! و سکوت ...دلم می خواست همه ی صداهای دنیا (بلانسب!)خفه شوند همه جا سکوت محض باشد تا داستان را از ابتدا برای خودم بگویم  حس می کردم سکوت در هضم ماجرا کمکم می کند...

بعد دیدم انگار بی فایده است کمی ناراحتی م را بروز دادم دیدم این هم فایده ای ندارد متنفر بودم از خودم از این که سعی کرده بودم اعتمادم را بازسازی کنم راستش یک جورایی حس تهوع داشتم دلم کمی فریاد می خواست دست هایم یخ زده بود و بی حس تمام وجود بی حس بود روی مبل راحتی  نشسته  و زل زده بودم به جارو برقی که از ترس واکنش من جیکش در نمی آمد ساکت ایستاده بود روی قالی هال و نگاهم می کرد انگار از توفان درونم می ترسید.... بیش از یک ساعت گذشت کمی مکث کردم پیامکی برای دوستم فرستادم که برای دلم دعا کند و بلند شدم مصمم اول از همه رفتم سراغ جارو برقی شروع کردم به جارو کشیدن و فکر کردن این جور مواقع انجام یک کاری که احتیاج به فکر کردن ندارد کمکم می کند ...کم کم منطقم دوباره شروع به کار کرد کمی فکر کردم برای خودم توضیحات و دلیل آوردم و شروع کردم داخل ذهنم به نوشتن یک متن ....همیشه نوشتن آرامم می کند ... و به خودم خاطر نشان کردم :
موجود عجیبی هستی تو!  ورد زبانت شده است هدف آفرینش و کمال و انسانیت  بعد با کوچک ترین مشکل این طور دست و پایت را گم می کنی فراموش نکن در مواقعی خاص قلب نداشتن و احساسی برخورد نکردن بهترین راه حل ممکن است وگرنه هیچ وقت نمی توانی کمک کسی کنی یا پیش رفت کنی اصل مهم در به ثمر رساندن یک هدف از پای ننشستن است مگر نمی خواستی پروانه شوی مگر کمال طلب و آرمان جو نبودی چطور انتظار داری که همیشه حدس و گمان هایت درست از آب دربیاید نباید کسی حتی خودت را سرزنش کنی در راه انسان ماندن مشکلاتی هست برای رشد کردن باید خطراتش را بپذیری دنیا جای ترسناکی است برای کسی که اتکا به نفس ندارد برای کسی که ضعیف است و تو وقتی یک دختر بچه بودی از کسی که برایت همیشه الگویت بوده یک چیز یاد گرفتی قوی باشی و ضعف نشان ندهی ... اگر اراده ی تو چیزی را می خواهد اگر قلب تو موافق این عمل است اگر هنوز ایمان داری که کسانی هستند که باید کمکشان کنی پس این اراجیف را بگذار کنار ...انتظارت کمی بیجا است
مدعی بودن صرف کافی نیست باید عرضه کار کردن هم داشته باشی مراجعه کردم به قلبم
خیلی غصه دار بود بد زخمی شده بود آخر فکرش را هم نمی کرد اما آرام گرفت...

تلاطمش با این حرف ها تا حدودی از بین رفته بود....

قلبم

با خودش گفت قولت یادت هست قلب هانا؟ یادت می آید وقتی با ادعا می گفتی من کنار نمی کشم هرگز! یادت هست ؟ بحالا وقتش است به قولت عمل کن

 
آن وقت نفس کشیدنم به حال عادی برگشت التهابم از بین رفت آرامشم فرو ریخته بود میز اعتمادم در حال سقوط بود اما سقوط نکرد روی یک پایه ایستاد پایه ای که لرزان است اما استوار مانده برای خاطر قلبی که هنوز می زند تا به زندگی اش همان معنایی را بدهد که می خواهد قلبی که با وجود این حفره جدید هنوز می تپد تا راهی را برود که می داند سرنوشتش است راهی که افسانه شخصی اوست راهی که رسالت اوست با وحود تمام دردی که می کشد همه را در خودش دفن می کند تا به اراده که زاده ی اوست هیچ آسیبی نرسد درست مثل یک مادر ...  
این جوری یک فاجعه بدون هدر رفتن یک قطره اشک،یا تصمیم یک احمقانه تبدیل شد  به اراده ی بیش تر 

...

 هنوز خدا هست....پشتم یه کسی گرم است که هر گز پشتم را خالی نمی کند.... من نگران نیستم آخر خنجر زدن هم بلد نیست

این نوشته صرفا جهت یادآوری امشب برای خودم است و هیچ اعتبار دیگری ندارد ... قبلا بابت بی محتوا بودن و گیج کننده بودنش عذر خواهم

برای دلم دعا کنید

أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ



نوشته شده در چهارشنبه 91/7/19ساعت 11:20 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

پروانه خواهم شد

به نام یزدان پاک

خسته بودم سنگین از غم
درد موج می زد در وجودم
گاهی استیصال راه را بر هر راه حلی می بندد
دلم می خواست  نباشم
گاهی مرگ در برابر بی چارگی 
مثل قرص سردرد است برای  طاعون زده
بی هیچ اثر
دلم می خواست
آن قدر فریاد بکشم
تا نیست شوم
 بی اثر
چقدر نیستی شیرین بود
برای حال من
ضعف وجودم را فرا گرفته بود
بند بندم لرزان،زانوهایم
خم شده روی گل های بیجان قالی
زانو زدم
اشکی نبود
احساس یخ زده
در آن لحظه انسان نبودم
اصلا موجود نبودم
نقشی بی جان
ناامیدی مثل خوره
به جانم افتاده بود
چشم هایم به آسمان
و بغض خدایا چرا
گلویم را می فشرد
درد می پیچید
اشکی نبود
پیله ی تنهایی
به من سخت گرفته بود
عطر عشق می آمد
لحظه دیدار
چانه ام می لرزید
چادر گلدار
تسبیح فیروزه
یک جانماز
قامت بستم
می خواندم بند بند نماز را
یکی یکی
رسید به الله اکبر ، سجود
به خاک افتادن
و
 زمزمه شیرین سبحان ربی الاعلی و بحمده
 ثانیه شمار مکث کرد
معجزه شد
جوشش اشک
از سرچشمه ی خشک شده!
تمام وجودم می لرزید
تمام تنم
بند بندم
می لرزید
سبحان ربی الاعلی و بحمده
اشک آرام آرام پایین می ریخت
و تلاطم درونم را می کاست
سبحان ربی الاعلی و بحمده
به درستی که پاک و منزه است پروردگار بلند مرتبه ام
و من به ستایش او مشغولم
پاک و منزه است
و
بلند مرتبه
و هیچ قدرتی بالاتر از او نیست
عطر گل محمدی می شنوم
می لرزم
می گریم
مستاصلم
اما
پروانه خواهم شد
بی شک
من بنده کسی هستم
که پاک و منزه است
و
بلند مرتبه
................................................
لا تنقطوا من رحمه الله
.....................................................

ضعف قلمم مانع نشد تا این چند خط رو ننویسم به بزرگواری خودتون ببخشید

نماز


نوشته شده در دوشنبه 91/7/17ساعت 7:1 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

...

 

پله ها را به زور بالا می آیم ...پشت در می ایستم ...عرق روی پیشانی ام نشسته..ضربان قلبم بالا رفته است..


دستم دستگیره را لمس می کند...چقدر گرم است....یا..چقدر من سرد هستم ...

کلید...صدای چرخیدنش در قفل...باز شدن در ...چشم های بسته ی من و اولین قدم ...رها کردن در..صدای بسته شدنش..سکوت ترسناک خانه...صدای گوش خراش ثانیه شمار ساعت دیواری...

باز کردن چشم هایم و تکرار یک تراژدی

سست می شود زانوانم خم می شوم مچاله..صدای هق هقی که سکوت خانه را می شکند و خرد می شود غروری که آ نقدر پاسداری اش کردم تا به اخر خط رسیدیم

کمی بعد...این بازی به نقطه پایان می رسد..برمی خیزم..بغضم را فرو می خورم و اشک هایم را پاک می کنم ...پیش به سوی آشپزخانه..کتری روی گاز..تعویض لباس..ریختن یک لیوان چای داغ و نوشیدنش روی صندلی تراس و در فضای آزاد

چقدر از سکوت خانه خوشم می آید از وقتی رفته ای و دیگر صدای آن تلویزیون لعنتی هم با رفتنت بریده شده...راحت شده م از اخبار!

اصلا دلم نمی خواهد الان تو این جا می بودی طبق سنت همیشگی مان رو به روی من غرق در افکارت چشم هایت دوخته شده به این شهر دور و دراز که چیز زیادی از آن نصیب تو نیست جرعه جرعه می نوشیدی از چای داغ و من نگاهم می

لغزید و غرق می شدم در چشمانی که مدت ها آرزویم بود..

بعد آماده می شدم  برای بازی همیشگی ... که هیچ وقت نفهمیدی

بازی نگاهم با موهایت .....دنبال کردن مسیر پیچ در پیچی که مثل یک هزار تو بود و من همیشه با خوش حالی گم

می شدم در سیاهی و پیچیدگی ش

اصلا دلم نمی خواهد تو این جا بودی در این عصر پاییزی و هرم نفس هایت در این هوای خنک گرمابخش قلبم می بود

اصلا دلم نمی خواهد که..

لیوان را می کوبم روی میز بیخودی می شکند لعنت به این جنس های تقلبی!

دست هایم جمع می کند تکه های لیوان را و می ریزدشان در سطل آشغال خانه ..پشیمان می شوم از چای خوردن چه کار بیخودی است

روی صندلی توی هال رو به تلویزیون می نشینم ..بی تفاوت نسبت به زخم دستم و خونی که آرام آرام می چکد از لای انگشتانم و زمین را که همیشه برای تمیز نگه داشتنش با تو دعوا داشتم رنگی می کند...

صدای باران می آید ...باد همراه با پرده والس می رقصد ...زمین تشنه سیراب می شود...  

چشم هایم را می بندم

چقدر خوابم می آید   

...................

پ.ن: کاملا تخیلی...دلیل؟ نمی دونم ...همین جوری نوشتمش:)

شب


نوشته شده در پنج شنبه 91/7/13ساعت 6:29 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

پاییز

هنوز اول راه پاییز است 

اما
بیچاره دلم سردش شده


حتی آفتاب نیمه جان مهرماه هم ناتوان است
در برابر ژرفای این فاجعه


انگار روز ها در فریزر یخچال کره ای جهیزیه مادر
که هنوز پابرجاست
و
دیگر بعید می دانم لنگه اش در هیچ کجا پیدا شود
 مانده و او را فریز کرده اند

 

حتی عطر اشعار حافظ و گرمای دلنشین بوی دل انگیزی که از
صفحات دیوانم برمی خیزد و مستقیم وارد ریه هایم می شود 
به رسم سابق و به قصد دگرگون کردن احوالم
  صدای سه تار 
و
خواندن عاشقانه های سایه
که روزی دوبار امتحانشان کرده ام هم
بی اثر است
نمی دانم شاید استعمال خارجی کارساز نیست
شاید باید یک آمپول عشق یک میلیون و دویست از ناصرخسرو
بخرم با یک سرنگ پنج دهم

طفلک دلم این روزها بس که سرفه می کند
اصلا حال قلم به دست گرفتن ندارد
صبح تا شب به خوردش سوپ شعر می دهم
شب تا صبح بیدار است قدم می زند از درد
حتی درست نمی دانم
 اسم مرضش چیست؟ آنفولانزای بی حسّی آیا؟
این است که این روزها کارم شده پرستاری

یک فنجان شیر داغ هوس کرده
با شیرینی یک غزل
نمی دانم چه مرگش است یک بند غر می زند:

دوست دارم پشتم را بدهم  به شیشه اتاق
آفتاب نیمه جان را هم دوست دارم
یک لیوان نور برایم بیاور
یک قرص اصل محبت
مدت هاست رنگشان را ندیده ام
تاریکی این اتاق آزارم می دهد
و سکوت دهشتناک ثانیه ها
چقدر این جا که من هستم سرد است
سینه ات تنگ و تاریک است
کابوس می بینم
سرم درد می کند
........

سرما خورده است دیگر ببخشش
تو را هم کلافه کرده است نه؟
می دانی نمی دانم چرا بهانه هایش شبیه یک
بیماری دیگر است
یک چیزی مثل
دل تنگی
 مدت هاست از شوق دیدارت
به تب و تاب نیفتاده
از چشم هایش می خوانم
که
گرمای نگاهت را می خواهد

تنگی آغوشت را
و

عطر نفس هایت را

طفلی دلم پشت پنجره به انتظار آمدنت نشسته

و موهایش را بافته

دلم پشت پنجره

 

عطر گندم زار می پیچد

بوی نان گرم و تازه

گندم زار

وزش باد پاییزی

پرده را می رقصاند

رقص پرده



چشم هایش آمدنت را آه می کشد

دیگر بهانه نمی گیرد

سکوت کرده است

مثل ساعت دیواری خانه

اما

هم چنان منتظر است

 مثل خود من

 بهانه نمی گیرد

 

درکش می کنم

انتظار

 واژه ی دشواریست!

این جهانی که همش مضحکه تکراره تکه تکه شدن دل چه تماشا داره_حسین پناهی

 


نوشته شده در چهارشنبه 91/7/12ساعت 10:0 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

پاییز از دید من

عکاس : خودم:)

مکان تصاویر: تهران_نیاوران_اردوگاه باهنر_دوره ی آموزش خبرنگاری_آبان ماه 89

 

پاییز

 

پاییز

 

پاییز

 

پاییز

پاییز

می پسندم پاییز را

که معافم می کند از پنهان کردن

دردی که در صدایم می پیچدُ

اشکی که در نگاهم می چرخد

آخر همه می دانند

سرما خورده ام ...!

آسمان در قاب درختان

آسمان در قاب درخت

آسمان

آسمان در دوربین من


نوشته شده در سه شنبه 91/7/11ساعت 8:19 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در جمعه 91/7/7ساعت 10:51 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |

   1   2      >

Design By : Pichak