سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام یکتا ی مهربان

 

انگار یک کوه روی شانه هایم سنگینی می کرد قدم می زدم می نشستم دوباره بر می خواستم زیر مشت و لگد احساسات تلخی که مدام به مغزم هجوم می آوردند افتاده بودم ...

راه فراری نداشتم می خواستم فریاد بزنم ...اما صدا در گلویم می شکست و خرد می شد و دوباره به درونم باز می گشت

 چشم هایم را به آسمان دوختم ابرهای سیاه پنجه بر چهره ی درخشان ماه انداخته بودند ستاره ها از دور سوسوی ضعیفی داشتند به نظرم می آمد کسی قصد خاموش کردنشان را داشت دست دراز کردم تا ابر را کنار بزنم اما بی فایده بود ...لبریز بودم از اندوه فقط فرو ریختن یک قطره دیگر در جام وجودم کار را تمام می کرد...

دوباره روی زمین نشستم دلم می خواست بگریم گریه آرامم می کرد اما دریغ از اشک یخ زده بودم سرد بودم و لرزان غرور مانع می شد غرور من نمی گذاشت حتی در خلوت بگریم

 به من نهیب می زد: نه گریه نه مقاوم باش استوار گریه نه خشم آری بغض آری اما ضعف نه...

حس گنگ و تلخی سراپای وجودم را در بر گرفته بود دلم فرار می خواست گریختن از احساسات دردآور گریختن از فکر گریختن از هر لحظه ی زندگی از آینده گریختن از هر آن چه که نمی خواستم از این دنیا بدانم

از طرفی عذاب وجدان خوره ی روحم بود و از طرف دیگر ناامیدی و رنج ..اگر اجازه می دادم چهره ام رسوایم می ساخت اما این تندیسی که من از خودم ساخته بودم و این جلدی که هانای واقعی درونش رفته بود جلد براق و زیبا و محکم  نمی گذاشت درونم دیده شود احساسات را پس می زد رنج را خشم را هم پس می زد فقط غرور بی اعتنایی فقط حفظ ظاهر، دیوانگی هرگز ...

چقدر دوست داشتم خنجری بردارم و قلبم را بدرم خنجر هم کلیشه ای شده است به دست ما انسان ها اگر کارد آشپزخانه هم بود فرقی نمی کرد مهم درآوردن این قلب بود که ایان می گویند منشا احساس است و علما می فرمایند تلمبه ی خون است و منشا احساس دستگاه لیمبیک ماست به هر جهت می خواستم این قلب را از این قفس خاکی به بیرون بیندازم رها شوم از هر گونه احساس اما...

ای آغوش گرم شادمانی کجای این دنیا تو را ملاقات خواهم کرد ؟ حس تنهایی تلخ است و نفرت بار لعنت به زندگی ، آن زمان که امیدو انگیزه آدمی رخت بر می بندد و کوچ می کند کجا این دنیا  باید به انتظار فصل بازگشت بنشینم؟

دیگر نه پرنده زیباست نه گل روح نواز و نه محبت دل نشین .......دلارام من ، ای مرگ آفرین بر تو و دستان سیاه تو که یاس را نابود می کند و تنهایی را می کشد

چشم هایم می چرخیدند هیچ چیز در من احساس آرامش به وجود نمی آورد زانوانم را بغل زده و به دیوار تکیه داده بودم نگاهم روی گل های قالی سر خورد اما به سمت بالا به گوشه ای از سقف همان جا که میعادگاه من و اوست چشم هایم با او راز و نیاز می کرد اما درون من شادی نمی جوشید شوق موج نمی زد دستش را رها کرده بودم خود من ...من رهایش کرده بودم .....

دلم لرزید گفتم : دلم برای خوشبختی تنگ شده است برای خنده ...باز هم بیراهه رفته ام می دانم...یک بار دیگر بب..

از سخن گفتن باز ماندم دیگر با چه رویی او به من عشق می ورزد نو ازشم می کند شانه هایش را تکیه گاهم قرار می دهد و من هر بار که با او عهد می بندم به عهدم وفا نمی کنم من پشت پا می زنم آخر تا به کی ..  هانا خانوم اشک می خواهی برای مظلوم نمایی؟

نگاهم چرخ خورد و روی قفسه خاک خورده ایستاد بر خاستم آن شی گران بها را در اغوش فشردم ...

گرما به تنم باز گشت یاس از وجودم رخت بست چشمه ی خشک چشمانم جوشید

پیشانی ام را بر آن ساییدم سپس بوسه ای بر آن نهادم و گشودمش:

و ان الله غفور الرحیم ....

و خداوند بسیار آمرزنده و مهربان است ...

من تنها نیستم دست کم تا روزی که این کتاب با من است

معبود من ، معشوق من

چقدر لذت بخش است داشتن تو و کتاب فرستاده شده از سوی تو کتابی که خیلی از آدم های به ظاهر خوشبخت از داشتنش محروم هستند و فقط یک مسلمان می داند که لذت داشتنش حتی اگر سال به سال ورق نخورد خیلی بیش تر از نداشتنش است ....

وقتی بازش می کنی و چشمت به خطوطش می افتد نگرانی یاس و اندوه پر می کشد انگار یادت می افتد در سایه ی رحمت و تحت سرپرستی چه نیرویی هستی و تمام غرورت فرو می ریزد یخ احساست ذوب می شود و به خودت می آیی و می شوی همان کس که بودی خود واقعی ات..

قرآن من تا وقتی که تو را دارم یاس چرا؟


نوشته شده در پنج شنبه 90/12/11ساعت 6:52 عصر توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak