سفارش تبلیغ
صبا ویژن
























خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان

به نام بخشنده ی مهربان

 

سلام ، این نامه که برایتان می نویسم صرفا از روی دل تنگی است که این روزها گاه و بیگاه سراغم را می گیرد و بغض می شود در گلویم و البته به خاطر غمی سنگین است که هرچه می کنم از قلبم بیرون نمی رود....آخر نمی توانم بی تفاوت زندگی کنم ...

نمی دانید چقدر آرزو داشتم یکی دو دهه زودتر به دنیا می آمدم و می دیدمتان...دلم می خواست با چشم های خودم زیارتتان می کردم..و آن لبخند نابی که در بعضی از عکس ها روی صورتتان نشسته را از نزدیک می دیدم...

نمی دانم از کجا برایتان شروع کنم از کدام قسمتش بگویم ؟..زمانی که من به دنیا آمدم یعنی سال 1373هجری شمسی،5 6 سالی از رفتنتان می گذشت شاید نوشتن این نامه از طرف من برای شما عجیب باشد کسی که شما را ندیده کسی که شما را خوب نمی شناسد ...من فقط دلم گرفته بود و احتیاج داشتم به نوشتن و چه کسی بهتر از شما...کسی که همواره دوست داشتم الگوی خودم قرار بدهم کسی که می فهمید کسی که نمی ترسید کسی که عاشق بود و معتقدم هنوز هم هست کسی که با اندیشه و دانایی و تدبیر بود...

راستش را بخواهید گاهی بد جوری دلم می گیرد از هوای سرد این روزها که به زحمت به ریه هایم فرو می روند و این تلخی که در فضا موج می زند بدجوری آزارم می دهد نمی دانم باید این جا بمانم و به تلاشم ادامه دهم یا مثل عده ای دیگر که شرایطش را داشتند همه آرمان هایم را برای این سرا به دست باد فراموشی بسپارم و بروم دنبال زندگی م دنبال آسایش خودم...من زندگی را شادی را در از پای ننشستن در دویدن در خستگی در تلاش آن هم نه برای تنها خودم می دیدم من امید داشتم من آرمان های مقدس شما را پاس می داشتم سخنانت در گوشم زنگ می زد می خواستم آنی باشم که از من انتظار داشتی می خواستم حاصل عمرت را بر باد رفته ندانی..عمری که برای خوش بختی این مردم صرف کردی عمری که عاشقانه آن را در راه تلاش برای این مردم صرف کردی....از وقتی بار سفر بسته ای نمی دانم این آدم ها چه مرگشان شده خود من هم انگار کم و بیش از سال گذشته به جمعشان پیوستم از بس در گوشم خوانده اند که آب در هاون می کوبم از بس به من خندیده اند که زیادتر از سن و سالت حرص می خوری فکر خودت باشد یا سعی داشته اند قانعم کنند: ما همه عمر مثل تو بودیم ببین چه بر سرمان آمده...

دلم می خواست فریاد بزنم...بعضی حرف ها را نمی شود گفت و حتی نمی شود از یاد برد ..باید رنج بکشی و در خودت بریزی...

احساسم به تو یک جور دین صرف نیست می دانم بدجوری مدیون تو ام حتی بیش تر از دینمان به دیگر حاکمان که در طول تاریخ برای سربلندی وطنم تلاش کرده اند..اما بیش تر عاشقت هستم تا مدیونت

وقتی فکر می کنم چقدر استقامت داشتی ...چقدر توان داشتی متعجب می شوم و از خودم می پرسم مگر چقدر عاشق بودی؟.. چطور با آن آدم ها سر و کله زدی؟...چطور هراس نداشتی محکم و استوار بودی بر نفست غلبه می کردی و انقدر دوستمان داشتی ...نمی دانکم با آن شرایط که از داخل و خارج تحت فشار بودی فرار نکردی از دست نادان ها از دست نااهلان از دست آن هایی که تو را نمی فهمیدند و هنوز هم نمی فهمند ..گمانم چون دستت در دست آن بالایی بود آن که عاشق من و مردم من است آن که آفرید و روزی داد آن که به او خیانت شد و ظلم شد و حقش نادیده گرفته شد اما خشم نگرفت آن که عاشق تر از همه بود اما حرمتش پایمال شد آن که صدا زد اما گوش شنوایی برای شنیدنش نبود...

نمی دانم چه در سر آدم های این روز ها فرو کرده اند چه در سر هم سالانم فرو کرده اند که انقدر بی رحم شده اند و چطور کسانی که دوستت دارند را منزوی کرده اند..آن آرمان های قشنگت کجا رفته...به من می گویند سیاه می بینی می گویند هستند هنوز هم کسان زیادی هستند که پای بندند اما این راضی م نمی کند ... همه ی آن ها آن قدر ها روراست نیستند که باید ... حداقل این است که تلاش های بسیارشان بی ثمر مانده ..کور که نیستیم می بینیم می فهمیم این نقطه ای که ما هستیم از بسیاری از جهات آن جایی نیست که باید می بودیم ... به راستی تقصیر کیست؟

من دانشش را ندارم و علاقه ای هم ندارم اما می دانم بدنه ی این خانه که تو بنا کردی یعنی همین مردم که در وجودشان روح تازه ای دمیدی شجاعت یادشان دادی از فلاکت و جهل درشان آوردی سالم است هنوز...هنوز با تمام دردی که این 30 و چندساله کشیده اند قامت هایشان راست و استوار است صاف می ایستند و برایت سینه سپر می کنند اما دل هایشان سوخته است...نگرانند اندوهناک ند و دل هایشان پر است از درد اما سکوت سرد و سنگینی دارند...تردید سایه به سایه دنبالشان می کند عده ای می دانند عده ای نمی دانند عده ای اشتباه فهمیده اند عده ای نصفه نیمه ... و این همان فرصتی است که گرگ ها به آن علاقه مندند...از دستمان دلگیر نباش تقصیر خودمان نیست... شب تاریک است ...بیراهه پر است از فانوس های روشن و آغوش های گشوده ، پیش از این انگار حواس کسی نبود که تو گفته بودی (امروز مملکت شما، کشور شما مرکز توطئه هاست براى این که کشور شما آن چنان سیلى اى به صورت قدرت هاى بزرگ و ریشه هاى فساد آن ها زده است که آنها از جا نمى نشینند، مگر آن که این کشور را به خیال خودشان به حال اول و به فساد بکشند) ......

چند دهه پیش نمی دانم دعای چه کسی اجابت شد و خدا به ما محبت کرد و تو روح پاکی بودی که خدا در کالبد ایران دمید کسی که ما را نجات داد اما گاهی ما خیلی بی رحم می شویم در مقابلش... راستش وقتی می بینم بین جمعیت جوان تر که نه انقلاب و نه حتی جنگ را درک کرده اند این طور مظلوم واقع می شوی و هر چه می خواهند می گویند و هر چه می خواهند می کنند عجیب دلم می گیرد

آخر اگر این روزها عده ای کارهایی را می کنند که نباید گناه تو چیست؟

 و هل جزا الاحسان الا الاحسان...

دلم گاهی بد جوری به درد می آید و آن گاه از خودم می پرسم: مگر نشنیده ایم که زمانی گفتی(آنها مى دانند که اگر کودکان ما را از نورَسى منحرف بار بیاورند، این انحراف تا آخر خواهد رفت و اگر نوباوگان ما را به انحراف بکشند، این کشور به انحراف خواهد کشید، شما باید در هر جا که تحصیل مى کنید و جوان ها و کودکان ما در سرتاسر کشور، در هر مرکزى که اشتغال به تحصیل دارند باید توجه به این داشته باشند که تحصیل همراه تهذیب و همراه تعهد و همراه اخلاق فاضله انسانى است که مى تواند ما را به حیات انسانى برساند و مى تواند کشور ما را از وابستگى ها نجات بدهد.         )

گمانم فراموشمان شده شاید هم خودمان را به خواب زده ایم...

من نمی خواهم داشته هایمان را ندیده بگیرم اما نداشته هایمان کم نیست و بدتر از همه ی این مشکلات این است که هر کس هرچه می خواهد می کند بدون فکر به عاقبتش...کمین دشمن هم که..

 من فـــــقـــــــــط خیلـــــــــــــی می تـــــــــــــــــرســـــــــــــم

از این که فراموش کنیم و دیگر به یاد نیاوریم....وحـــــدت را

خیلی وقت ها با خودم می گویم :کاش بودی..ای کاش بودی ...قهرمان واقعی ...دلاور حقیقی...گمانم در آینده طی نسل های بعد داستان تو به افسانه ای بدل شود که مادران از کودکی جای لالایی شب برای کودکانشان بگویند و بچه ها در عالم بچه گی شان خودشان را روح الله خمینی بنامند و تو را بازی کنند...

برایمان دعا کن روح خدا ... سایه دست های مهربانت را از سرمان کم نکن....

امام

سرتان را به درد آوردم ..در آخر باید بگویم بابت همه چیز ممنونم و بیش تر از همه ممنونم که قبل رفتنت یادگارت دانش آموخته ی محضرت سیدعلی را برایمان به جا گذاشتی و نمی دانم و نه حتی قادر به تصورش هستم که اگر نبود وضع امروزمان چگونه می شد ... ما را به کسی سپردی که لایق تر از همه بود کسی که به پشتوانه ی او از موانع سختی گذر کردیم و امیدوارم هرگز تنهایش نگذاریم

شرمنده هر دوی شما هستیم...

....................................................................................

-          بیایید دست برداریم از این پراکندگی ، اهداف ما سخت است و والا ،کم چیزی نیست آن مدینه ی فاضله ای که در ذهن هایمان ساخته ایم و مدام حرفش را می زنیم........ نفس انسان سرکش است.....گرگ ها هم دندان تیز کرده اند..باید حواسمان را جمع کنیم ... یگانگی را...وحدت را....فراموش نکنیم..از تفرقه پرهیز کنیم...

یادمان نرود امام مهربانمان چه گفت(چیزى که در حال حاضر مهم تر است ، این است که باید ما همه دست به دست هم داده و جلو افرادى را که بین مردم مى افتند و مى خواهند اختلاف بیندازند بگیریم . این افراد یک سرى از جوانان ما را اغفال مى کنند و به اسم کمک به مردم ، بذر اختلاف مى پاشند و مى خواهند وضع را به عقب برگردانند؛ در حالى که وقت مملکت آشفته شد ناراحتى ها زیاد مى شوند و کودتایى به پا خواهد شد. اینها مى خواهند ما را به حالت اول برگردانند و جوانان را با مطالب فریبنده اغفال کند... جوانان را آگاه کنید که افراد مغرض ‍ نمى خواهند بچه ها درس بخوانند آنها مى خواهند آشوب به پا کنند و وضع را پیش آوردند؛ ولى ما باید همه با هم ، این نهضت را گرم نگه داریم . (144))

با رفتار و گفتارمان دشمن را شاد نکنیم

مـا بایــــد همـه با هم این نهضت را گـــــرم نگه داریــــــــم

 

 

 

 


نوشته شده در سه شنبه 91/5/24ساعت 12:26 صبح توسط سرو سیاه نظرات ( ) |


Design By : Pichak