خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان
به نام بخشنده ی مهربان به نام یزدان پاک روایتی از یک کلاس درس که فکر می کنم تا عمر دارم فراموشش نخواهم کرد: انگار همین دیروز بود زنگ را زده بودند و ما همه مرتب و منظم انتظار دبیر را می کشیدیم انتظار مردی که در قلب همه شاگردانش جا داشت ،حواسم به خودم رفت چون همیشه نیمکت نشین ردیف اول بودم به سر و وضعم داخل کلاس (چون اکثر دبیرهایمان مرد بودند) دقت می کردم مقنعه م را مرتب می کردم که وارد کلاس شد مثل همیشه آرام و متین ...به قول خودش پیرمرد محاسن سفیدی بود که صبح تا شب بدون خستگی کار می کرد و حتی گاهی وقت ناهار هم نداشت آن روز اگر اشتباه نکنم بعد از ظهر جمعه بود کلاس اضافی برایم گذاشته بود تا زودتر مبحث را جمع کند بیش تر از دبیر فیزیک که خلاف شهرتش در شهر ما (مشهد)و حتی شهر های دیگر هر وقت می خواست درس می داد و هرکار می خواست می کرد ،جوش درس را می زد و با وجود این که سرکلاس هایش جزوه می نوشتیم دفترهای هر کداممان را که ورق می زدی کیف می کردی الحق که دبیر نمونه و خوبی بود و البته هست او بود که جزوه نوشتن درست را یادمان داد و جوری این را عادت کرد که من حتی برای نوشتن های عاد ی هم روشش را به کار می گیرم ، کم تر دیده بودم بچه ها این طور معلم دین و زندگی را دوست داشته باشند و تا لب تر کند بدون چون و چرا خواستش را بپذیرند ، آن هم بچه های کلاس ما که یا اصلا در قید و بند دستورات دین و این حرفا نبودند و صرفا جهت پاس کردن درس و زدن تست های کنکور سر کلاس می نشستند و یا آدم های معمولی بودند پر از تردید پر از شبهه و گاهی آماده برای گارد گرفتن و بحث های بی سر و ته ..سر کلاس این مرد تماما گوش می شدند و به او که موقع دس دادن خلاف بقیه معلم ها که حس می گرفتند و انگار دارند در یک سمینار علمی نطق می فرمایند حرف می زدند او به ما به قول خودش رفقایش که البته هم سن و سال فرزندش بودیم که می رسید لهجه ش را عوض می کرد و با مشهدی غلیظی درس می داد (مشهدی ها می دانند که ما عموما فقط در جمع خانوادگی با این لهجه حرف می زنیم J و وقتی به فامیل های درجه 2 خصوصا سببی می رسیم چنان لهجه مان را CHANGEمی کنیم که...!!!) و گاهی هم که می خواست تاکید کند وسط مشهدی لهجه معیار به خودش می گرفت .... کلاسش پر بود از شور و حس و حال گذر زمان را نمی فهمیدیم موقع امتحان گرفتن برگه ها را توزیع می کرد تایم می گرفت و از کلاس می رفت بیرون می گفت من روی سرتان نمی ایستم و من می دیدم بچه ها که در کلاس های دیگر اگر معلم روی سرشان هم می ایستاد چنان با مهارت تقلب می کردند که مراقب نمی فهمید اما در این کلاس سرشان را از روی برگه بلند نمی کردند رفتار های ایشان این که به تمام شاگردانش اهمیت می داد با وجود منظبط و مقرراتی بودنش با همه گرم می گرفت و از همه مهم تر صدای دلنشینی که سر کلاس قرآن می خواند و بچه ها را به گریه می انداخت و حتی یادم نمی رود یک بار مچ سال سومی ها را گرفت که موقع قرآن خواندنش پشت در کلاسمان جمع می شدند و یواشکی صدایش را گوش می دادند و ما چقدر کیف می کردیم که حسرت می خوردند که جای ما نیستند(من خودم هم سال قبلش که با ایشان کلاس نداشتیم همین کار را می کردم J ) بیش تر از همه از اینش خوشم می آمد که منیتی در کارش نبود از خودش تعریف نمی کرد و هیچ وقت درس اخلاق یا با زبان امر نمی کرد یک جور نمونه بارز دعوت عملی که انگار این روزها همه فراموششان شده ..او هیچ وقت به دوستاهای من که معمولا سر کلاس ها مقنعه شان چنان عقب می رفت که نزدیک بود از سرشان بیفتد و موهای رنگ کرده شان پیدا می شد چیزی نگفت نه در مورد آستین های بالا زده شان حرف می زد و چشم های مداد کشیده شان خودشان بعد از چند جلسه سر کلاس دینی جمع و جور تر می نشستند تنها عصبانیتی که از او دیدم فقط بابت گوشی بازی یکی از بچه ها بود که چون 2باری به او تذکر داد و دخترک گوش نکرد عصبانی شد داشتم از آن بعدازظهر می گفتم درسش را شروع کرد حرف هایش را گفت و رسید به یکی از مباحث سال های گذشته در مورد چند کتاب مشهور دینی موقع درس دادن حق نوشتن نداشتیم همه چشم ها خیره شده بود به او حرفش را برد سمت کتاب غررالحکم و درر الکلم امیرالمومنین روی تخته نوشت کتاب شامل 11000سخن گرانبها از مولا علی ع سلام به بچه ها گفت: ما به عنوان یک بچه شیعه ی مسلمان این یازده هزارتا سخن را خواندیم از حفظیم بلدیم بگوییم؟ همه سکوت کرده بودند خودش گفت : خب نه...دستش را روی یکی از صفرها گذاشت و دوباره گفت ما به عنوان یک بچه شیعه مسلمون 1100 رو چطور؟الان بپرسن می تونیم بگیم ؟ دستش را روی صفر دیگر گذاشت 110 تاش رو چطور و آخر دست را روی صفر آخری گذاشت و با صدای آرامی پرسید:11 تاش را چطور؟ کلاس در سکوتی به سر رفته بود سکوتی حزن آلود سرم را چنان پایین انداخته بودم که گردنم به درد آمد و زل زده بودم به میز اما حرف بعدی ش بیش تر آتشم زد :اینه مظومیت علی ...مظلومیت علی اینه! من مسلمان سیده 18 سال تمام 11 سخن از امیرالمومنین بلد نیستم که بگویم ...من مدعی ..من...لعنت به این من ...مظلومیت علی چیست ؟ این که مردم کوفه حالی شان نبود چه گوهری دارند مردم جاهل و نادان آن دوران ؟ این است که مردمی که تازه از عهد جاهلیت بیرون آمده بودند حکومتش را از دستش ربودند و او را محکوم به سکوت و درد و دل با چاه کردند این است که همسر باردارش را دختر فرستاده ی خدا را به شهادت رساندند آن ها که بودند مگر؟ یک مشت نادان و جاهل مگر چقدر فکرشان گنجایش داشت تا علی را بفهمد تا علی را درک کند و ما که هستیم ما مدعیان قرن21م ما انسان های عصر مدرن و متمدن های مدعی ...ما که خوب بلدیم حرف بزنیم نطق کنیم و از عدالت و بشیریت و صلح حرف بزنیم ...چند تا از ما هر لحظه به این فکر هستیم که آیا اعمالمان در مسیر تکاملمان هست یا نه چند تا از ما متوجه هستیم که برای چه آفریده شده ایم و جز کار و پول در آوردن و خوردن و پوشیدن و روند تکراری زندگی مادی آدم ها رسالت مهم تری هم داریم... بغض بدجوری گلویم را گرفته بود انقدر که اگر می توانستم همان موقع از کلاس می زدم بیرون و جایی پیدا می کردم تا از فرط استیصال فریاد خدایا بکشم...امان از دست این موجودات 2 پا.........
ای کاش روزی نرسد که ورد زبانمان این باشد:خودکرده را تدبیر نیست توی پرانتز(جناب آقای بهرام ر.خراسانی بهترین معلم دین و زندگی که تا به حال شناخته م امیدوارم سایه تان همواره بر سر دانش آموزان مستدام باشد و امام عصر عج که هر کلاستان را با ذکر نام ایشان متبرک و آغاز می کردید در راهی که پیش گرفته اید یار و یاورتان باشند)
سایه های سیاه و زشت روی دیوار سرد و سنگی به رقص در آمدند دور یک آتش بزرگ...ترسیده بود طفلک دلش ..آن ها می رقصیدند و پای می کوبیدند و دل هراس زده او بود که تاوان می پرداخت...
یکی پای می کوبید دیگری دست می افشاند و یک شکم گنده ی خپل روی طبل می کوبید...
هیاهو بود در سرش آن قدر هیاهو که داشت از پا در می آوردش پاهایش همچنان استوار بود مثل بید اما می لرزید ریشه در زمین داشت و دست رو به آسمان و تنه ش زیر شلاق های باد سرد به خود می پیچید
می رقصیدند می خوانندند هیاهو بود و او دنبال پناهگاه چشم می گرداند اطرافش پر بود از سایه های سیاه وای که چقدر خند ه های مستانه شان بلند بود
دخترک تنهای تنها ...امیدوار به نوری پنهان،به دست یاری به شانه ای برای تکیه زدن به چشم هایی تهی از برق دروغ به وجودی خالص به 6 حرف ناممکن ا ع ت م ا د به حمایت فریاد می کشید: بیـــــ گنــــاهم بیــــ گناه.
قاضی وارد شد به احترام حضورش سایه ها آرام تر می چرخیدند و یواش تر می خوانندند اما مراسم همچنان ادامه داشت
قاضی چکش محکم بر میزی که به یک باره ظاهر شد کوفت و معلق در هوا ایستاد از بالا به دخترک نگریست و داد کشید:
آهای تو متهم ردیف اول زانو بزن
دخترک لرزان گفت:نه هرگز ...زانو نخواهم زد در برابر بی عدالتی
یک باره سایه ها جیغ کشان و هیاهو کنان بر سرش ریختند هرچه مقاومت کرد بی فایده بود بلاخره به زانو در آمد
سرش را بلند کرد با خشم به قاضی نگریست
قاضی فریاد کشید: تو متهمی به آرمان گرایی به کمال خواهی متهم به رواج عقیده موهوم این مکان جای زیبا تری خواهد شد اگر همه بخواهیم متهمی به خواسته های نامعقول متهمی به بلند پروازی متهمی به عدالت خواهی متهمی به آشوب و درخواست احترام به انسان ها..آهای تو توی نادان کوته فکر تازه وارد به این مکان که هیچ نمی دانی که واژه ها صرفا واژه اند نه چیز دیگر می خواستی چه کنی تو هان؟ بهتر همان که محکومت کنم به زندانی شدن در ابدیت حقیقت...حقیقتی که مثل تیزاب روحت را بخورد و آرام آرام مرگ تدریجی برایت رقم بزند بگذار پرده ها را کنار زنم تا بفهمی پشت این نقاب ها چیست......
و پرده ها کنار رفت و قاضی کنار ایستاد دخترک دید و به خود پیچید فریاد هم کارساز نبود آن قدر تقلا کرد و مثل ماری زخمی پیچ و تاب خورد که ریشه ها در آمدند و بی هوش بر زمین افتاد...
قاضی فریاد کشید:ختم دادگاه
صندلی و چکش و قاضی به یک باره محو شد و جسد بی جان و یخ زده دخترک کف اتاق محاکمه هم چنان افتاده بود لختی بعد
روحش دود شد و جسم دخترک به سایه ای روی دیوار تبدیل شد که همراه دیگر سایه ها با صدای موسیقی می رقصید و می چرخید و هیچ کس نفهمید راز نگاه حسرت بار و غم آلودش را....
Design By : Pichak |