خلوــــــــت مســــــــــــــــــــــتان
به نام ایزد پاک تقدیم به همه ی عاشقان حقیقی که همچنان در آرزوی وصال انتظار می کشند ... انتظار بازآی دلبرا که دلم بی قرار توست وین جان بر لب آمده در انتظار توست در دست این خمار غمم هیچ چاره نیست جز باده ای که در قدح غمگسار توست ساقی به دست باش که این مست می پرست چون خم ز پا نشست و هنوزش خمار توست هر سوی موج فتنه گرفته است و زین میان آسایشی که هست مرا در کنار توست سیری مباد سوخته ی تشنه کام را تا جرعه نوش چشمه ی شیرین گوار توست بی چاره دل که غارت عشقش به باد داد ای دیده خون ببار که این فتنه کار توست هرگز ز دل امید گل آوردنم نرفت این شاخ خشک زنده به بوی بهار توست ای سایه صبر کن که برآید به کام دل آن آرزو که در دل امیدوار توست ...... از: ه.ا سایه به نام خداوند بخشنده و مهربان سلام دوستان عزیز پارسی بلاگ مدتی بود که نتونستم دست به قلم ببرم و بنویسم بابتش از همه شما عذر می خوام چرا که درگیر کار و درس بودم و هم چنین در حال نوشتن یک کتابم که امیدوارم به زودی چاپ بشه ان شاءالله که بعد از این زودتر میام و حالا هم شعری از خانم فروغ فرخزاد با عنوان اندوه پرست براتون می زارم که امیدوارم خوشتون بیاد . کاش چون پاییز بودم.......کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد آفتاب دیدگانم سرد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه...چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پرشور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند.......شعری آسمانی درکنارم قلب عاشق شعله می زد در شرار آتش عشقی نهانی نغمه ی من ..همچو آوای نسیم پرشکسته عطر غم می ریخت بر دل های خسته پیش رویم: چهره ی تلخ زمستان جوانی پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام : منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم ....کاش چون پاییز بودم ممنونم از این که با وجود نبودم اومدید و سر زدید در پناه آقا امام زمان سربلند و سرفراز باشید. حضرت مهدی عج:هریک از شیعیان ما باید به آن چه که او را به محبت ما نزدیک می سازد عمل نماید و آن چه را که مورد خشم و انزجار ماست دوری جوید.کتاب آخرین امام-صفحه185 هفته ها از پی هم می گذرند و ماه ها و سال ها را تشکیل می دهند و جز تلی از خاطرات چیزی به یادگار نمی گذارند هر روز مثل دیروز! از خواب برمی خیزم به کنار پنجره می روم و گیسوانم را به دست نسیم می سپارم هر روز به گل های نرگس باغچه کوچکمان آب داده و عطرشان را با تمام وجود فرو می دهم ،هر روز موهایم را شانه می کنم، گلی می چینم وچشم به راه جاده ی آمدنت می دوزم. هر روز که برمی خیزم دعا می کنم که روز آخر باشد پایان اندوه بزرگی که چون بغضی کهنسال در گلویم جا خوش کرده است. آرزو می کنم...آرزو می کنم پایان روزهای تکراری بی تو بودن باشد روز آزادی پایان این اسارت اسارت تن ...گناه ....پایان انحطاط تمامی قاصدک هایی را که به سوی خدا پرواز داده ام شاهد می گیرم؛ هزاران نامه نا نوشته برایت فرستاده ام نامه هایی پر از واژه انتظار........ زیباترین واژه هستی....... امید ؛ مهدی جان ! می دانم که تو آن قدر بزرگ و بزرگوار هستی که در دل کوچک و سیاه من نمی گنجی !می دانم که قلم ناپخته و ناتوان مرا یارای گفتن از تو و از درد دوری تو نیست اما...اما غم این غربت چون زنگاری بر آیینه ی دلم نشسته است حتی اگر بیایی هم این عادت از سرم بیرون نمی رود گویی محکوم به انتظار در تمامی عمرم ! حقیقت وجودت باده ای بود که من نوشیدم و مستانه برای دیدار رخسارت انتظار می کشم نذر کرده ام آن روز که بیایی هزار قاصدک را به آنانی که به دنبال پلی می گردند تا با آن آرزوی دلشان را با خدایشان بازگو کنند؛بدهم. هر روز بر آستان حضرت دوست سر بر مهر می گذارم و نامت را فریاد می زنم : -بارخدایا پروردگارا به اندازه ی تمام مجنون های عالم پریشانیم صبرمان به اتمام رسیده است بنگر، از دنیای زیبا از نعمات تو برای خود قفسی ساخته ایم ، شاید از جنس الماس اما جهنمی بیش نیست جهنمی زمینی! خدای خوب من ،خدای آسمان آبی، خدای زیبایی ها او را برسان! می دانم ...کفران نعمت نمودیم می دانم...تو را آزرده ایم ...ما را ببخش!او را به ما بازگردان! دنیایمان پر از زشتی شده پر از سیاهی ! هر روز گوشه ای از جهان بنی آدم به جان یک دیگر می افتند برای یک تکه نان تا قدرت برتر بودن! کی خواهد آمد؟کی؟ جمعه که می شود تمام کوچه پس کوچه های دلم را آذین می بندم تمام قهرها و کینه ها را می رانم بهترین لباسم را می پوشم موهایم را شانه می زنم دسته گل نرگسی می چینم و تا غروب جلوی درخانه امان به انتظار آمدنش می نشینم و آرزو می کنم ای کاش آخرین جمعه باشد آخرین ...آخرین.... آخرین. دیدار یار غائب دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.... ما را نبود چو هدیه ای در خور او – تقدیم به پیشگاه مهدی صلوات جمعه تون پر از عطر نرگس باشد- ان شاءالله التماس دعا این شعر زیبا را به مناسبت نزدیک شدن به روز دختران تقدیم می کنم به همه ی دختران پاک و نجیب مادرمان ایران زمین؛ از جمله : دوست عزیزم سحر دخترم با تو سخن می گویم گوش کن با تو سخن می گویم زندگی در نگهم گلزاری است و تو با قامت چون نیلوفر شاخه پر گل این گلزاری من در اندام تو یک خرمن گل می بینم گل گیسو،گل لب ها ، گل لبخند ؛ شباب من به چشم های تو گل های فراوان دیدم گل عفت،گل صد رنگ امید ، گل فردای بزرگ ، گل فردای سپید می خرامی و تو را می نگرم چشم تو آیینه ی روشن دنیای من است تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی راست چون شاخ سرسبز و برومند شدی همچو پر غنچه درختی همه لبخند شدی دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش همه گلچین گل امروزند همه هستی سوزند کس به فردای گل باغ نمی اندیشد آن که گرد همه گل ها به هوس می چرخد بلبل عاشق نیست بلکه گلچین سیه کرداری است که سراسیمه دود در پی گل های لطیف تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد به خاک دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک تو گل شادابی به ره باد مرو غافل از باغ مشو ای گل صد پر من با تو در پرده سخن می گویم عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب گردن آویز بر این زنجیری تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب بر خود از رنج بپیچم همه روز دیده از خواب بپوشم همه شام دخترم گوهر من تو که تک گوهر دنیای منی دل به حرامی مسپار دزد را دوست مدان چشم امید بر ابلیس مدار دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند همه گوهر شکنند دیو کی ارزش گوهر داند؟ نه خردمند بود آن که اهریمن را از سر جهل سلیمان خواند دخترم ای همه ی هستی من توچراغی تو چراغ همه شب های منی به ره باد مرو تو گلی دسته گل صد رنگی پیش گلچین منشین تو یکی گوهر تابنده بی مانندی خویش را خوار مبین ای سراپا الماس از حرامی بهراس قیمت خود مشکن قدر خود را بشناس استاد فریدون مشیری پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند بسم الله النور کاش از آن حجم آبی آسمان اندکی هم به زمینی ها می رسید ای کاش دستانم به ماه می رسید تا پاره ای از آن را برسر سفره خانه های ظلمت زده به ارمغان برم؛ ای کاش می توانستم سبدی ازستاره ها را بر زمین بیاورم تا در روز موعود شهر ستاره بارن گردد؛ کاش می شد خورشید را بین همه ی تاریک دلان تقسیم کرد؛ کاش می شد تکه ابرها را به کسانی هدیه داد که مدت هاست گریه را از یاد برده اند؛ کاش باشی، کاش باشم!زمانی که طلوع می کند و با آمدنش تاریکی رخت بر می بندد کاش باران بزند! به امید ظهورش یه صلوات بفرست جمعه تون ستاره بارون سلام یه سلام از جنس هوای خنک پاییز و برگ های رنگارنگ و زیباش، سلام به همه ی اون عزیزانی که مدت 2 ماهی که من عضو پارسی بلاگ شدم حسابی به من لطف داشتند و واقعا مثل خواهر و برادر های من بودند خوش حالم از این که عضو خانواده پارسی بلاگ شدم و با همه شما دوستان بزرگوار از سراسر ایران عزیز آشنا شدم عذر می خوام که با مطالب اندک و یه وبلاگ ناقص وقت همه شماعزیزان رو گرفتم؛ و یه سلام و خوش آمد گویی خدمت عزیزی که به تازگی وبلاگ من رو باز کرده و این یادداشت رو می خونه؛ حتما می گویید چرا این قدر مقدمه چینی می کنی می گم خدمتتون! بنده یک محصّلم که هنوز آرزوی دانشگاه را در سر دارم و کنکور جلوی رویم است!...........خودتون که می دونید!بنابراین از فردا که فصل زیبای پاییز شروع میشه منم باید برم مدرسه آخ جون!دلم واسه مدرسه خیلی تنگ شده از شما چه پنهون خیلی از تابستون خوشم نمیاد نه از فصلش از تعطیلیش! نه این که بدم بیاد اما آرزوشم ندارم ! بنابرین من باید از همه ی شما خداحافظی کنم نه!نه این که دیگه اصلا وبلاگم رو آپ نمی کنم احتمالا دیر به دیر میام پس فراموشم نکنید برام کامنت بزارید و بنده رو حلال کرده به بزرگی خودتون ببخشید! همتون رو به خدای متعال می سپارم ان شاءالله که زیر سایه عنایات حضرت ولی عصر (ارواحنا فداه )تندرست و پیروز باشید؛ با آرزوی بهروزی برای شما کم کم غروب ماه خدا دیده می شود صد حیف ازاین بساط که برچیده می شود در این بهار رحمت و غفران و مغفرت خوشبخت آن کسی است که بخشیده می شود بارخدایا!ماه رمضان دیگری آمد و رفت، ومن هنوز سرگردانم! پیشاپیش عید سعید فطر را به پیشگاه قطب دایره امکان حضرت ولی عصر(عج)و همه ی شما عزیزان تبریک عرض می کنم؛ان شاءالله که برکات این ماه وآمرزش خداوند شامل حال مان شده باشد. باز جمعه ای دگر ز راه رسید:اللهم عجل لولیک الفرج! این غزل حافظ تقدیم به شما: شب وصل است وطی شد نامه هجر سلام فیه حتی مطلع الفجر دلا در عاشقی ثابت قدم باش که در این راه نباشد کار بی اجر من از رندی نخواهم کرد توبه ولو آدنیتنی بالهجر و الحجر بر آی ای صبح روشن دل خدا را که بس تاریک می بینم شب هجر دلم رفت وندیدم روی دلدار فغان از این تطاول آه ازین زجر وفا خواهی جفاکش باش حافظ فان الرّبح و الخسران فی التّجر در این سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پرملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ برنمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند گذرگهی است پر ستم که اندر او به غیر غم یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجر غمت ازین خراب تر نمی زند! چه چشم پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟ برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند! نه سایه دارم ونه بر،بیفکنندم و سزاست وگرنه بر درخت تر کسی تبر نمی زند! برگرفته از دیوان سیاه مشق سایه
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
شمع را باید از این خانه به در بردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه ی مایی
تو بزرگی و در آیینه ی کوچک ننمایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماع است و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی ماند که دیگر بربایی؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سری است خدایی
تو مپندار که سعدی ز کمندت بگریزد
چو بدانست که در بند تو خوش تر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصّه در ایام اتابک دو هوایی
نا بینایی در شب چراغ به دست و سبو بر دوش،بر راهی می رفت.
یکی او را گفت:تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت می آید؟
گفت:چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند وسبوی مرا نشکنند.
از بهارستان جامی
Design By : Pichak |